کاربر:Admin/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی تراث
بدون خلاصۀ ویرایش
برچسب: برگردانده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
برچسب: برگردانده‌شده
خط ۱۴: خط ۱۴:
  | یادداشت =  حکایت‌ها: [[#حکایت ۱|۱]]، [[#حکایت ۲|۲]]، [[#حکایت ۳|۳]]، [[#حکایت ۴|۴]]، [[#حکایت ۵|۵]]، [[#حکایت ۶|۶]]، [[#حکایت ۷|۷]]، [[#حکایت ۸|۸]]، [[#حکایت ۹|۹]]، [[#حکایت ۱۰|۱۰]]، [[#حکایت ۱۱|۱۱]]، [[#حکایت ۱۲|۱۲]]، [[#حکایت ۱۳|۱۳]]، [[#حکایت ۱۴|۱۴]]، [[#حکایت ۱۵|۱۵]]، [[#حکایت ۱۶|۱۶]]، [[#حکایت ۱۷|۱۷]]، [[#حکایت ۱۸|۱۸]]، [[#حکایت ۱۹|۱۹]]، [[#حکایت ۲۰|۲۰]]، [[#حکایت ۲۱|۲۱]].
  | یادداشت =  حکایت‌ها: [[#حکایت ۱|۱]]، [[#حکایت ۲|۲]]، [[#حکایت ۳|۳]]، [[#حکایت ۴|۴]]، [[#حکایت ۵|۵]]، [[#حکایت ۶|۶]]، [[#حکایت ۷|۷]]، [[#حکایت ۸|۸]]، [[#حکایت ۹|۹]]، [[#حکایت ۱۰|۱۰]]، [[#حکایت ۱۱|۱۱]]، [[#حکایت ۱۲|۱۲]]، [[#حکایت ۱۳|۱۳]]، [[#حکایت ۱۴|۱۴]]، [[#حکایت ۱۵|۱۵]]، [[#حکایت ۱۶|۱۶]]، [[#حکایت ۱۷|۱۷]]، [[#حکایت ۱۸|۱۸]]، [[#حکایت ۱۹|۱۹]]، [[#حکایت ۲۰|۲۰]]، [[#حکایت ۲۱|۲۱]].
}}
}}
باب پنجم
در عشق و جوانی
حکایت
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک ازیشان میل و محبتی ندارد چنانکه با ایاز که حسنی زیادتی[۱] ندارد گفت هر چه بدل[۲] فرو آید در دیده نکو نماید
هرکه سلطان مرید او باشد گر همه بد کند نکو باشد
وانکه را پادشه بیندازد کسش از خیل خانه ننوازد
کسی بدیده انکار اگر نگاه کند نشان صورت یوسف دهد بناخوبی
وگر بچشم ارادت نگه کنی در دیو فرشته ایت نماید بچشم کرّوبی[۳]
حکایت
گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان گفت دریغ این بنده با حسن و[۴] شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست
خواجه با بنده پری رخسار چون در آمد ببازی و خنده
نه عجب کو[۵] چو خواجه حکم[۶] کند وین کشد بار ناز[۷] چون بنده[۸]
حکایت
پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک نصابی نگفتی و گفتی[۹]
کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی بتیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی[۱۰] نیست هم در تو گریزم ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم عقل نفیست را چه شد[۱۱] تا نفس خسیس غالب آمد زمانی بفکرت فرو رفت و گفت
هر کجا سلطان عشق آمد نماند قوت بازوی تقوی را محل
پاک‌دامن چون زید بیچاره‌ای اوفتاده تا گریبان در وحل
حکایت
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده[۱۲] و مطمح نظرش جائی خطرناک و مظنه[۱۳] هلاک نه لقمه‌ای که مصور[۱۴] شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد
چو در چشم شاهد نباید زرت زر و خاک یکسان نماید برت
باری بنصیحتش گفتند ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر بنالید و[۱۵] گفت
دوستان گو نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادت اوست
جنگ‌جویان بزور پنجه و کتف دشمنان را کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد باندیشه جان دل[۱۶] از مهر جانان برگرفتن
تو که در بند خویشتن باشی عشق باز[۱۷] دروغ زن باشی
گر نشاید بدوست ره بردن شرط یاریست[۱۸] در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه بروم بر آستانش میرم
متعلقان[۱۹] را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد
دردا که طبیب صبر می فرماید وین نفس حریص را شکر می باید
آن شنیدی که شاهدی بنهفت با دل از دست رفته‌ای میگفت
تا ترا قدر خویشتن باشد پیش چشمت چه قدر من باشد
آورده‌اند که مر آن پادشه زاده که مملوح[۲۰] نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان[۲۱] مداومت می‌نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می‌گوید و نکته‌های بدیع ازو می شنوند[۲۲] و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب بجانب او راند چون دید که نزدیک[۲۳] او عزم[۲۴] دارد بگریست و گفت
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش
چندانکه ملاطفت کرد و پرسیدش از کجائی و چه نامی و چه صنعت دانی در قعر بحر موَدت چنان غریق بود که مجال نفس[۲۵] نداشت
اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی چو آشفتی ا ب ت[۲۶]ندانی
گفتا سخنی با من چرا نگوئی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه بگوش ایشانم آنگه بقوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت
عجبست با وجودت که وجود من بماند
تو بگفتن اندر آئی و مرا سخن بماند
این بگفت و نعره‌ای زد[۲۷] و جان بحق تسلیم کرد
عجب از کشته نباشد بدر خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم
حکایت
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود[۲۸] و معلم از آنجا که حسّ بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت[۲۹] و وقتی که بخلوتش دریافتی گفتی
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم[۳۰]
و گر مقابله بینم که تیر می‌آید
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری می‌فرمائی[۳۱] در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید[۳۲] بر آنم اطلاع فرمائی[۳۳] تا بتبدیل آن سعی کنم گفت ای پسر این سخن از دیگری پُرس که آن نظر که مرا با تُست جز هنر نمی‌بینم
چشم بداندیش که بر کنده باد عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب دوست نبیند بجز آن یک هنر
حکایت
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم بآستین کشته شد
سری طَیف من یجلو بطلعته الدُجی شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا
بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی بچه معنی گفتم بدو معنی یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم بخاطر بود[۳۴]
چون گرانی بپیش شمع آید خیزش اندر میان جمع بکش
ورشکر خنده‌ایست شیرین لب آستینش بگیر و شمع بکش
حکایت
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجائی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی
دیر آمدی ای نگار سر مست زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر بینند[۳۵] آخر[۳۶] کم از آنکه[۳۷] سیر بینند
شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است بحکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد
اذا جِئتنی فی رِفقة لِتزورنی واِن جئتَ فی صلح فَاَنت محارب
بیک نفس که بر آمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
حکایت
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاقٌ مغیب[۳۸] افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد[۳۹] که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد[۴۰] و من محروم
یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
حکایت
دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش[۴۱] بر ملا افتاده[۴۲] جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی باری بلطافتش[۴۳] گفتم دانم که ترا در مودّت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم[۴۴] و صبر[۴۵] بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن[۴۶] او و حکما گویند دل بر مجاهده نهادن آسانترست که چشم از مشاهده برگرفتن[۴۷]
هر که بی او بسر نشاید برد گر جفائی کند بباید برد
روزی از دست گفتمش زنهار چند از آن روز گفتم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم بنزد خود خواند ور بقهرم براند او داند
حکایت
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی[۴۸] سری و سرّی داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طیب‌الادا و خلقی کالبدر اذا بدا[۴۹]
آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد در[۵۰] شکرش نگه کند هر که نبات میخورد
اتفاقاً بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره بر[۵۱] چیدم و گفتم
برو هرچه می‌بایدت پیش گیر سر ما نداری سَر خویش گیر
شنیدمش که همی رفت و می گفت
شپّره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر[۵۲]
فَقدتُ زمانَ الوصلِ وَالمرء جاهل بقدر لَذیذ العیش قبلَ المصائب
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
امّا بشکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی بزیان آمده و بر سیب[۵۳] زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم کناره گرفتم و گفتم
آن روز که خطّ شاهدت بود صاحب نظر از نظر براندی
امروز بیامدی بصلحش کش فتحه و ضمه بر نشاندی
تازه بهارا ورقت زرد شد دیک منه کاتش ما سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی دولت پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار تست ناز بر آن کن که خریدار تست
سبزه در باغ گفته‌اند خوشست داند آنکس که این سخن گوید
یعنی از روی نیکوان خط سبز دل عشاق بیشتر جوید
بوستان[۵۴] تو گندنازاریست بس که بر می کنی و میروید
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام نکوئی بسر آید
گر دست بجان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که بر آید
سؤال کردم و گفتم جمال روی ترا
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدست
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر بماتم حسنم[۵۵] سیاه پوشیدست[۵۶]
حکایت
یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ما تقول فی‌المرد[۵۷] گفت لاخیر فهیم مادامِ احدُهم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف یعنی چندانکه خوب[۵۸] و لطیف و نازک اندامست درشتی کند و سختی چون سخت و و درشت شد چنانکه بکاری نیاید تلطف[۵۹] کند و درشتی نماند[۶۰]
امرد آنگه که خوب و شیرینست تلخ گفتار و تند خوی بود
چون بریش آمد و بلعنت شد مردم آمیز و مهر جوی بود[۶۱]
حکایت
یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روئیست[۶۲] در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنانکه عرب گوید التمر یانع والناطور غیر مانع هیچ باشد که بقوت پرهیزگاری ازو بسلامت بماند گفت اگر از مه رویان بسلامت بماند از بدگویان نماند
وَ اِن سلم الاِنسانُ مِن سوء نَفسه
فَمن سُوء ظَنّ المدّعی لَیس یَسلم
شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن
حکایت
طوطیی با زاغ[۶۳] در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می‌برد و می‌گفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل نا موزون یا غُرابَ البین یالیتَ بینی و بَینک بُعدَ المشرقین
علی الصباح بروی تو هر که برخیزد
صباح[۶۴] روز سلامت برو مسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنین که توئی در جهان کجا باشد
عجب[۶۵] آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون[۶۶] لایق قدر من آنستی که با زاغی بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی
پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویله رندان
بلی تا چه[۶۷] کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است
کس نیاید بپای دیواری که بر آن صورتت نگار کنند
گر ترا در بهشت باشد جای دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضرب‌المثل[۶۸] بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست
زاهدی در سماع رندان بود زان میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما ترش منشین که تو هم در میان ما تلخی
جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته
تو هیزم خشگ در میانی[۶۹] رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته‌ای و چون یخ بسته
حکایت
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود[۷۰] که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند
نگار من چو در آید بخنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی[۷۱]
چو آستین کریمان بدست درویشان
طایفه درویشان[۷۲] بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند[۷۳] و او هم درین[۷۴] جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تاسف خورده و بخطای[۷۵] خویش اعتراف نموده[۷۶] معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست این بیتها فرستادم و صلح کردیم
نه ما را در میان عهد و وفا بود جفا کردی و بد عهدی[۷۷] نمودی
بیک بار از جهان دل در تو بستم ندانستم که برگردی بزودی
هنوزت کر سر صلحست باز آی کزان مقبول[۷۸] تر باشی که بودی
حکایت
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان[۷۹] بپرسیدن آمدنش یکی گفتا چگونه‌ای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن
گل بتاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجبست از هزار دوست برید تا یکی دشمنت نباید دید
حکایت
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر با روئی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا بسایه دیواری کردم مترقب که[۸۰] کسی حر تموز از من ببرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه[۸۱] از ظلمت[۸۲] دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنانکه در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدرآید قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و بعرق بر آمیخته ندانم بگلابش مطیب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده فی‌الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم
ظَما بقلبی لا یَکادُ یُسیغه رَشفُ الزّلالَ ولو شربت بحورا
خرّم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیم شب مست ساقی روز محشر بامداد
حکایت
سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا[۸۳] برای مصلحتی صلح اختیار کرد بجامع کاشغر در آمدم پسری دیدم نَحوی[۸۴] بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند ضرب زید عمروا وکان المتعدی عمرواً گفتم ای پسر خوارزم و ختا[۸۵] صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
بلیت بنحویّ یصول مغاضباً عَلیّ کَزید فی مُقابلةِ العَمرو
عَلی جَرّ ذیلِ لیس یرفع راسه و هل یستقیمُ الرّفع من عاهل الجر
لختی باندیشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او درین زمین بزبان پارسیست اگر بگوئی بفهم نزدیکتر باشد کلم الناسَ عَلی قدر عُقولهم گفتم
طبع ترا تا هوس نحو کرد صورت صبر[۸۶] از دل ما محو کرد
ای دل عشاق بدام تو صید ما بتو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم[۸۷] شد[۸۸] گفته بودندش که فلان سعدیست دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت[۸۹] چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی گفتم با وجودت ز من آواز نیاید که منم گفتا چه شود گر درین خطه چندی بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم گفتم نتوانم بحکم این حکایت
بزرگی دیدم اندر کوهساری قناعت کرده از دنیا بغاری
چرا گفتم بشهر اندر نیائی که باری بندی از دل برگشائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
بوسه دادن بروی دوست چسود هم درین[۹۰] لحظه کردنش بدرود
سیب گوئی وداع بستان[۹۱] کرد روی ازین نیمه[۹۲] سرخ وزان سو زرد
اِن لم امتَ یومَ الوداع تاَسفا لا تحسبونی فی المودّة منصفا
حکایت
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرورا صد دینار بخشیده[۹۳] تا قربان[۹۴] کند دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی‌فایده خواندن
گر تضرع کنی و گر فریاد دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد گفت بلی بردند و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد
نباید بستن اندر چیز و کس[۹۵] دل که دل برداشتن کاریست مشکل
گفتم مناسب[۹۶] حال منست اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا بجائی[۹۷] که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان و گر نه بشر بحسن صورت او درز می نخواهد بود
بدوستی که حرامست بعد ازو صحبت که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
ناگهی پای وجودش بگل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها[۹۸] بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم[۹۹]
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتیّ و خواب تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت خار بنان بر سر خاکش برُست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاوس می‌نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
حکایت
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنونِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل[۱۰۰] از دست داده بفرمودش تا حاضر[۱۰۱] آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم[۱۰۲] گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی گفت
و ربَّ صدیق لاَمنی فی وِدادِها الَم یرها یوماً فیوضح لی عذری
کاش کانان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی
تا بجای ترنج[۱۰۳] در نظرت بی خبر دستها بریدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی[۱۰۴] گواه آمدی فذلک الذی لمتننی فیه ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه بفرمودش طلب کردن در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد بحکم آنکه کمترین خدّام حرم او بجمال ازو در پیش بودند و بزینت بیش مجنون بفراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند
ما مَر مِنّ ذِکر الحمی بَمسمعی لو سَمعت ورق الحمی صاحَت معی
یا مَعشر الخلّان قولوا لِلمعا فالست تدری ما بقلب الموجع
تندرستانرا نباشد درد ریش جز بهم دردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا ترا حالی نباشد همچو ما حال ما باشد ترا افسانه پیش
سوز من با دیگری نسبت مکن اونمک بر دست و من بر عضو ریش
حکایت
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای فکند
این دیده شوخ می کشد دل بکمند خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند
شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد برخی ازین معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از[۱۰۵] علمای معتبر که هم عنان او بود
آن شاهدی و خشم[۱۰۶] گرفتن بینش وان عقده بر ابروی ترش شیرینش
در بلاد عرب گویند[۱۰۷] ضَربُ الحبیب زَبیب
از دست تو مشت بر دهان خوردن خوشتر که بدست خویش نان خوردن
همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید[۱۰۸]
انگور نو آورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد
این بگفت و بمسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول[۱۰۹] در مجلس حکم او[۱۱۰] بودندی زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی بگوییم اگر چه[۱۱۱] ترک ادبست و بزرگان گفته‌اند
نه در هر سخن بحث کردن رواست خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
الّا[۱۱۲] بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش وَلَع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا بگناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف اینست که دیدی و حدیث اینکه شنیدی
یکی کرده بی آبروئی بسی چه غم دارد از[۱۱۳] آبروی کسی
بسا نام نیکوی پنجاه سال که یک نام زشتش کند پایمال
قاضی را نضیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم[۱۱۴] آفرین خواند و گفت نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکن
ملامت کن مرا چندان که خواهی که نتوان شستن از زنگی سیاهی
از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم
این بگفت و کسانرا بتفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته‌اند هر کرا زر در ترازوست زور در بازوست وانکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد
هرکه زر دید سر فرو آورد ور ترازوی آهنین دوشست
فی‌الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب[۱۱۵] در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
یک دم که دوست فتنه خفته است[۱۱۶] زینهار بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانک صبح یا از در سرای اتابک غریو کوس
لب بر لبه چو چشم خروس ابلهی[۱۱۷] بود برداشتن بگفتن بیهوده خروس
قاضی درین حالت که یکی از متعلقان درآمد و گفت چه نشستی[۱۱۸] خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست بآب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فراگیرد قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت
پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید
روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید
ملک را هم در آنشب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمائی ملک گفتا من او را از فضلای عصر می دانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه کرده که حکما گفته‌اند
بتندی سبک دست بردن بتیغ بدندان برد پشت دست دریغ
شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان ببالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی[۱۱۹] بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر آمد قاضی دریافت که حال چیست گفتا از کدام جانب برآمد گفت از قِبل مشرق گفت الحمدلله که دَرِ توبه همچنان بازست بحکم حدیث که لایُغلق عَلی العبادَ حتی تَطلع الشمس مِن مَغربها استغفرک اللهم و اتوب الیک
این دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نا فرجام و عقل نا تمام
گر گرفتارم کنی مستوجبم ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
ملک گفتا توبه درین حالت که بر هلاک اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لَما رَاَوا بأسنا
چسود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ
ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان[۱۲۰] در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست[۱۲۱] گفت
بآستین ملالی که بر من افشانی طمع مدار که از دامنت بدارم دست
اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست بدان کرم که تو داری امیدواری هست
ملک گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت[۱۲۲] پذیرند و عبرت گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام دیگری[۱۲۳] را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و بعفو از خطای او در گذشت و متعندان را[۱۲۴] که اشارت بکشتن او همی کردند گفت
هر که حمال عیب خویشتنید طعنه بر عیب دیگران مزنید[۱۲۵]
حکایت
جوانی پاکباز پاک رو بود که با پاکیزه روئی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم بگردابی در افتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندران حالت[۱۲۶] بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر
درین گفتن جهان بروی برآشفت شنیدندش که جان میداد و میگفت
حدیث عشق ازان بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران زندگانی زکار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی
دلارامی که داری دل درو بند دگر چشم از همه عالم فرو بند
اگر مجنون[۱۲۷] لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نبشتی

نسخهٔ ‏۳۱ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۳:۲۹

(۱۳۷۶ خورشیدی)

از
فردوسی

تصحیح ترنر ماکان

بخشی از دیوان دوم


در قالب نثر

با وزن رباعی

موضوع: اندر آفرینش آفتاب
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۱.

باب پنجم

در عشق و جوانی

حکایت

حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک ازیشان میل و محبتی ندارد چنانکه با ایاز که حسنی زیادتی[۱] ندارد گفت هر چه بدل[۲] فرو آید در دیده نکو نماید

	هرکه سلطان مرید او باشد		گر همه بد کند نکو باشد	 
	وانکه را پادشه بیندازد		کسش از خیل خانه ننوازد	 
	کسی بدیده انکار اگر نگاه کند		نشان صورت یوسف دهد بناخوبی	 
	وگر بچشم ارادت نگه کنی در دیو		فرشته ایت نماید بچشم کرّوبی[۳]	 

حکایت

گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان گفت دریغ این بنده با حسن و[۴] شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست

	خواجه با بنده پری رخسار		چون در آمد ببازی و خنده	 
	نه عجب کو[۵] چو خواجه حکم[۶] کند		وین کشد بار ناز[۷] چون بنده[۸]	 

حکایت

پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک نصابی نگفتی و گفتی[۹]

	کوته نکنم ز دامنت دست		ور خود بزنی بتیغ تیزم	 
	بعد از تو ملاذ و ملجائی[۱۰] نیست		هم در تو گریزم ار گریزم	 

باری ملامتش کردم و گفتم عقل نفیست را چه شد[۱۱] تا نفس خسیس غالب آمد زمانی بفکرت فرو رفت و گفت

	هر کجا سلطان عشق آمد نماند		قوت بازوی تقوی را محل	 
	پاک‌دامن چون زید بیچاره‌ای		اوفتاده تا گریبان در وحل	 

حکایت

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده[۱۲] و مطمح نظرش جائی خطرناک و مظنه[۱۳] هلاک نه لقمه‌ای که مصور[۱۴] شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد

	چو در چشم شاهد نباید زرت		زر و خاک یکسان نماید برت	 

باری بنصیحتش گفتند ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر بنالید و[۱۵] گفت

	دوستان گو نصیحتم مکنید		که مرا دیده بر ارادت اوست	 
	جنگ‌جویان بزور پنجه و کتف		دشمنان را کشند و خوبان دوست	 

شرط مودت نباشد باندیشه جان دل[۱۶] از مهر جانان برگرفتن

	تو که در بند خویشتن باشی		عشق باز[۱۷] دروغ زن باشی	 
	گر نشاید بدوست ره بردن		شرط یاریست[۱۸] در طلب مردن	 
	گر دست رسد که آستینش گیرم		ور نه بروم بر آستانش میرم	 

متعلقان[۱۹] را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد

	دردا که طبیب صبر می فرماید		وین نفس حریص را شکر می باید	 
	آن شنیدی که شاهدی بنهفت		با دل از دست رفته‌ای میگفت	 
	تا ترا قدر خویشتن باشد		پیش چشمت چه قدر من باشد	 

آورده‌اند که مر آن پادشه زاده که مملوح[۲۰] نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان[۲۱] مداومت می‌نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می‌گوید و نکته‌های بدیع ازو می شنوند[۲۲] و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب بجانب او راند چون دید که نزدیک[۲۳] او عزم[۲۴] دارد بگریست و گفت

	آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش		

مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش چندانکه ملاطفت کرد و پرسیدش از کجائی و چه نامی و چه صنعت دانی در قعر بحر موَدت چنان غریق بود که مجال نفس[۲۵] نداشت

	اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی		چو آشفتی ا ب ت[۲۶]ندانی	 

گفتا سخنی با من چرا نگوئی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه بگوش ایشانم آنگه بقوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت

	عجبست با وجودت که وجود من بماند		

تو بگفتن اندر آئی و مرا سخن بماند این بگفت و نعره‌ای زد[۲۷] و جان بحق تسلیم کرد

	عجب از کشته نباشد بدر خیمه دوست		

عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم حکایت

یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود[۲۸] و معلم از آنجا که حسّ بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت[۲۹] و وقتی که بخلوتش دریافتی گفتی

	نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی		

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

	ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم[۳۰]		

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری می‌فرمائی[۳۱] در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید[۳۲] بر آنم اطلاع فرمائی[۳۳] تا بتبدیل آن سعی کنم گفت ای پسر این سخن از دیگری پُرس که آن نظر که مرا با تُست جز هنر نمی‌بینم

	چشم بداندیش که بر کنده باد		عیب نماید هنرش در نظر	 
	ور هنری داری و هفتاد عیب		دوست نبیند بجز آن یک هنر	 

حکایت

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم بآستین کشته شد

	سری طَیف من یجلو بطلعته الدُجی		شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا	 

بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی بچه معنی گفتم بدو معنی یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم بخاطر بود[۳۴]

	چون گرانی بپیش شمع آید		خیزش اندر میان جمع بکش	 
	ورشکر خنده‌ایست شیرین لب		آستینش بگیر و شمع بکش	 

حکایت

یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجائی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی

	دیر آمدی ای نگار سر مست		زودت ندهیم دامن از دست	 
	معشوقه که دیر دیر بینند[۳۵]		آخر[۳۶] کم از آنکه[۳۷] سیر بینند	 

شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است بحکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد

	اذا جِئتنی فی رِفقة لِتزورنی		واِن جئتَ فی صلح فَاَنت محارب	 
	بیک نفس که بر آمیخت یار با اغیار		

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

	بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی		

مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد حکایت

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاقٌ مغیب[۳۸] افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد[۳۹] که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد[۴۰] و من محروم

	یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده		که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن	 
	رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند		باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن	 

حکایت

دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش[۴۱] بر ملا افتاده[۴۲] جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی باری بلطافتش[۴۳] گفتم دانم که ترا در مودّت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم[۴۴] و صبر[۴۵] بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن[۴۶] او و حکما گویند دل بر مجاهده نهادن آسانترست که چشم از مشاهده برگرفتن[۴۷]

	هر که بی او بسر نشاید برد		گر جفائی کند بباید برد	 
	روزی از دست گفتمش زنهار		چند از آن روز گفتم استغفار	 
	نکند دوست زینهار از دوست		دل نهادم بر آنچه خاطر اوست	 
	گر بلطفم بنزد خود خواند		ور بقهرم براند او داند	 

حکایت

در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی[۴۸] سری و سرّی داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طیب‌الادا و خلقی کالبدر اذا بدا[۴۹]

	آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد		در[۵۰] شکرش نگه کند هر که نبات میخورد	 

اتفاقاً بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره بر[۵۱] چیدم و گفتم

	برو هرچه می‌بایدت پیش گیر		سر ما نداری سَر خویش گیر	 

شنیدمش که همی رفت و می گفت

	شپّره گر وصل آفتاب نخواهد		رونق بازار آفتاب نکاهد	 

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر[۵۲]

	فَقدتُ زمانَ الوصلِ وَالمرء جاهل		بقدر لَذیذ العیش قبلَ المصائب	 
	باز آی و مرا بکش که پیشت مردن		

خوشتر که پس از تو زندگانی کردن امّا بشکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی بزیان آمده و بر سیب[۵۳] زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم کناره گرفتم و گفتم

	آن روز که خطّ شاهدت بود		صاحب نظر از نظر براندی	 
	امروز بیامدی بصلحش		کش فتحه و ضمه بر نشاندی	 
	تازه بهارا ورقت زرد شد		دیک منه کاتش ما سرد شد	 
	چند خرامی و تکبر کنی		دولت پارینه تصور کنی	 
	پیش کسی رو که طلبکار تست		ناز بر آن کن که خریدار تست	 
	سبزه در باغ گفته‌اند خوشست		داند آنکس که این سخن گوید	 
	یعنی از روی نیکوان خط سبز		دل عشاق بیشتر جوید	 
	بوستان[۵۴] تو گندنازاریست		بس که بر می کنی و میروید	 
	گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش		

این دولت ایام نکوئی بسر آید

	گر دست بجان داشتمی همچو تو بر ریش		

نگذاشتمی تا بقیامت که بر آید

	سؤال کردم و گفتم جمال روی ترا		

چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدست

	جواب داد ندانم چه بود رویم را		

مگر بماتم حسنم[۵۵] سیاه پوشیدست[۵۶] حکایت

یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ما تقول فی‌المرد[۵۷] گفت لاخیر فهیم مادامِ احدُهم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف یعنی چندانکه خوب[۵۸] و لطیف و نازک اندامست درشتی کند و سختی چون سخت و و درشت شد چنانکه بکاری نیاید تلطف[۵۹] کند و درشتی نماند[۶۰]

	امرد آنگه که خوب و شیرینست		تلخ گفتار و تند خوی بود	 
	چون بریش آمد و بلعنت شد		مردم آمیز و مهر جوی بود[۶۱]	 

حکایت

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روئیست[۶۲] در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنانکه عرب گوید التمر یانع والناطور غیر مانع هیچ باشد که بقوت پرهیزگاری ازو بسلامت بماند گفت اگر از مه رویان بسلامت بماند از بدگویان نماند

	وَ اِن سلم الاِنسانُ مِن سوء نَفسه		

فَمن سُوء ظَنّ المدّعی لَیس یَسلم

	شاید پس کار خویشتن بنشستن		لیکن نتوان زبان مردم بستن	 

حکایت

طوطیی با زاغ[۶۳] در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می‌برد و می‌گفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل نا موزون یا غُرابَ البین یالیتَ بینی و بَینک بُعدَ المشرقین

	علی الصباح بروی تو هر که برخیزد		

صباح[۶۴] روز سلامت برو مسا باشد

	بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی		

ولی چنین که توئی در جهان کجا باشد عجب[۶۵] آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون[۶۶] لایق قدر من آنستی که با زاغی بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی

	پارسا را بس اینقدر زندان		که بود هم طویله رندان	 

بلی تا چه[۶۷] کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است

	کس نیاید بپای دیواری		که بر آن صورتت نگار کنند	 
	گر ترا در بهشت باشد جای		دیگران دوزخ اختیار کنند	 

این ضرب‌المثل[۶۸] بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست

	زاهدی در سماع رندان بود		زان میان گفت شاهدی بلخی	 
	گر ملولی ز ما ترش منشین		که تو هم در میان ما تلخی	 
	جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته		

تو هیزم خشگ در میانی[۶۹] رسته

	چون باد مخالف و چو سرما ناخوش		

چون برف نشسته‌ای و چون یخ بسته حکایت

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود[۷۰] که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند

	نگار من چو در آید بخنده نمکین		

نمک زیاده کند بر جراحت ریشان

	چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی[۷۱]		

چو آستین کریمان بدست درویشان طایفه درویشان[۷۲] بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند[۷۳] و او هم درین[۷۴] جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تاسف خورده و بخطای[۷۵] خویش اعتراف نموده[۷۶] معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست این بیتها فرستادم و صلح کردیم

	نه ما را در میان عهد و وفا بود		جفا کردی و بد عهدی[۷۷] نمودی	 
	بیک بار از جهان دل در تو بستم		ندانستم که برگردی بزودی	 
	هنوزت کر سر صلحست باز آی		کزان مقبول[۷۸] تر باشی که بودی	 

حکایت

یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان[۷۹] بپرسیدن آمدنش یکی گفتا چگونه‌ای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن

	گل بتاراج رفت و خار بماند		گنج برداشتند و مار بماند	 
	دیده بر تارک سنان دیدن		خوشتر از روی دشمنان دیدن	 
	واجبست از هزار دوست برید		تا یکی دشمنت نباید دید	 

حکایت

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر با روئی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا بسایه دیواری کردم مترقب که[۸۰] کسی حر تموز از من ببرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه[۸۱] از ظلمت[۸۲] دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنانکه در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدرآید قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و بعرق بر آمیخته ندانم بگلابش مطیب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده فی‌الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم

	ظَما بقلبی لا یَکادُ یُسیغه		رَشفُ الزّلالَ ولو شربت بحورا	 
	خرّم آن فرخنده طالع را که چشم		بر چنین روی اوفتد هر بامداد	 
	مست می بیدار گردد نیم شب		مست ساقی روز محشر بامداد	 

حکایت

سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا[۸۳] برای مصلحتی صلح اختیار کرد بجامع کاشغر در آمدم پسری دیدم نَحوی[۸۴] بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند

	معلمت همه شوخی و دلبری آموخت		

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

	من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش		

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند ضرب زید عمروا وکان المتعدی عمرواً گفتم ای پسر خوارزم و ختا[۸۵] صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم

	بلیت بنحویّ یصول مغاضباً		عَلیّ کَزید فی مُقابلةِ العَمرو	 
	عَلی جَرّ ذیلِ لیس یرفع راسه		و هل یستقیمُ الرّفع من عاهل الجر	 

لختی باندیشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او درین زمین بزبان پارسیست اگر بگوئی بفهم نزدیکتر باشد کلم الناسَ عَلی قدر عُقولهم گفتم

	طبع ترا تا هوس نحو کرد		صورت صبر[۸۶] از دل ما محو کرد	 
	ای دل عشاق بدام تو صید		ما بتو مشغول و تو با عمرو و زید	 

بامدادان که عزم سفر مصمم[۸۷] شد[۸۸] گفته بودندش که فلان سعدیست دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت[۸۹] چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی گفتم با وجودت ز من آواز نیاید که منم گفتا چه شود گر درین خطه چندی بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم گفتم نتوانم بحکم این حکایت

	بزرگی دیدم اندر کوهساری		قناعت کرده از دنیا بغاری	 
	چرا گفتم بشهر اندر نیائی		که باری بندی از دل برگشائی	 
	بگفت آنجا پریرویان نغزند		چو گل بسیار شد پیلان بلغزند	 

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم

	بوسه دادن بروی دوست چسود		هم درین[۹۰] لحظه کردنش بدرود	 
	سیب گوئی وداع بستان[۹۱] کرد		روی ازین نیمه[۹۲] سرخ وزان سو زرد	 
	اِن لم امتَ یومَ الوداع تاَسفا		لا تحسبونی فی المودّة منصفا	 

حکایت

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرورا صد دینار بخشیده[۹۳] تا قربان[۹۴] کند دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی‌فایده خواندن

	گر تضرع کنی و گر فریاد		دزد زر باز پس نخواهد داد	 

مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد گفت بلی بردند و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد

	نباید بستن اندر چیز و کس[۹۵] دل		که دل برداشتن کاریست مشکل	 

گفتم مناسب[۹۶] حال منست اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا بجائی[۹۷] که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او

	مگر ملائکه بر آسمان و گر نه بشر		بحسن صورت او درز می نخواهد بود	 
	بدوستی که حرامست بعد ازو صحبت		که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود	 

ناگهی پای وجودش بگل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها[۹۸] بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم[۹۹]

	کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل		دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر	 
	تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم		این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر	 
	آنکه قرارش نگرفتیّ و خواب		تا گل و نسرین نفشاندی نخست	 
	گردش گیتی گل رویش بریخت		خار بنان بر سر خاکش برُست	 

بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم

	سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج		صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار	 
	دوش چون طاوس می‌نازیدم اندر باغ وصل		دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار	 

حکایت

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنونِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل[۱۰۰] از دست داده بفرمودش تا حاضر[۱۰۱] آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم[۱۰۲] گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی گفت

	و ربَّ صدیق لاَمنی فی وِدادِها		الَم یرها یوماً فیوضح لی عذری	 
	کاش کانان که عیب من جستند		رویت ای دلستان بدیدندی	 
	تا بجای ترنج[۱۰۳] در نظرت		بی خبر دستها بریدندی	 

تا حقیقت معنی بر صورت دعوی[۱۰۴] گواه آمدی فذلک الذی لمتننی فیه ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه بفرمودش طلب کردن در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد بحکم آنکه کمترین خدّام حرم او بجمال ازو در پیش بودند و بزینت بیش مجنون بفراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند

	ما مَر مِنّ ذِکر الحمی بَمسمعی		لو سَمعت ورق الحمی صاحَت معی	 
	یا مَعشر الخلّان قولوا لِلمعا		فالست تدری ما بقلب الموجع	 
	تندرستانرا نباشد درد ریش		جز بهم دردی نگویم درد خویش	 
	گفتن از زنبور بی حاصل بود		با یکی در عمر خود ناخورده نیش	 
	تا ترا حالی نباشد همچو ما		حال ما باشد ترا افسانه پیش	 
	سوز من با دیگری نسبت مکن		اونمک بر دست و من بر عضو ریش	 

حکایت

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان

	در چشم من آمد آن سهی سرو بلند		بربود دلم ز دست و در پای فکند	 
	این دیده شوخ می کشد دل بکمند		خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند	 

شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد برخی ازین معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از[۱۰۵] علمای معتبر که هم عنان او بود

	آن شاهدی و خشم[۱۰۶] گرفتن بینش		وان عقده بر ابروی ترش شیرینش	 

در بلاد عرب گویند[۱۰۷] ضَربُ الحبیب زَبیب

	از دست تو مشت بر دهان خوردن		خوشتر که بدست خویش نان خوردن	 

همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید[۱۰۸]

	انگور نو آورده ترش طعم بود		روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد	 

این بگفت و بمسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول[۱۰۹] در مجلس حکم او[۱۱۰] بودندی زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی بگوییم اگر چه[۱۱۱] ترک ادبست و بزرگان گفته‌اند

	نه در هر سخن بحث کردن رواست		خطا بر بزرگان گرفتن خطاست	 

الّا[۱۱۲] بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش وَلَع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا بگناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف اینست که دیدی و حدیث اینکه شنیدی

	یکی کرده بی آبروئی بسی		چه غم دارد از[۱۱۳] آبروی کسی	 
	بسا نام نیکوی پنجاه سال		که یک نام زشتش کند پایمال	 

قاضی را نضیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم[۱۱۴] آفرین خواند و گفت نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکن

	ملامت کن مرا چندان که خواهی		که نتوان شستن از زنگی سیاهی	 
	از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم		سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم	 

این بگفت و کسانرا بتفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته‌اند هر کرا زر در ترازوست زور در بازوست وانکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد

	هرکه زر دید سر فرو آورد		ور ترازوی آهنین دوشست	 

فی‌الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب[۱۱۵] در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی

	امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس		عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس	 
	یک دم که دوست فتنه خفته است[۱۱۶] زینهار		بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس	 
	تا نشنوی ز مسجد آدینه بانک صبح		یا از در سرای اتابک غریو کوس	 
	لب بر لبه چو چشم خروس ابلهی[۱۱۷] بود		برداشتن بگفتن بیهوده خروس	 

قاضی درین حالت که یکی از متعلقان درآمد و گفت چه نشستی[۱۱۸] خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست بآب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فراگیرد قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت

	پنجه در صید برده ضیغم را		چه تفاوت کند که سگ لاید	 
	روی در روی دوست کن بگذار		تا عدو پشت دست می خاید	 

ملک را هم در آنشب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمائی ملک گفتا من او را از فضلای عصر می دانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه کرده که حکما گفته‌اند

	بتندی سبک دست بردن بتیغ		بدندان برد پشت دست دریغ	 

شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان ببالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی[۱۱۹] بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر آمد قاضی دریافت که حال چیست گفتا از کدام جانب برآمد گفت از قِبل مشرق گفت الحمدلله که دَرِ توبه همچنان بازست بحکم حدیث که لایُغلق عَلی العبادَ حتی تَطلع الشمس مِن مَغربها استغفرک اللهم و اتوب الیک

	این دو چیزم بر گناه انگیختند		بخت نا فرجام و عقل نا تمام	 
	گر گرفتارم کنی مستوجبم		ور ببخشی عفو بهتر کانتقام	 

ملک گفتا توبه درین حالت که بر هلاک اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لَما رَاَوا بأسنا

	چسود از دزدی آنگه توبه کردن		که نتوانی کمند انداخت بر کاخ	 
	بلند از میوه گو کوتاه کن دست		که کوته خود ندارد دست بر شاخ	 

ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان[۱۲۰] در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست[۱۲۱] گفت

	بآستین ملالی که بر من افشانی		طمع مدار که از دامنت بدارم دست	 
	اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست		بدان کرم که تو داری امیدواری هست	 

ملک گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت[۱۲۲] پذیرند و عبرت گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام دیگری[۱۲۳] را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و بعفو از خطای او در گذشت و متعندان را[۱۲۴] که اشارت بکشتن او همی کردند گفت

	هر که حمال عیب خویشتنید		طعنه بر عیب دیگران مزنید[۱۲۵]	 

حکایت

	جوانی پاکباز پاک رو بود		که با پاکیزه روئی در کرو بود	 
	چنین خواندم که در دریای اعظم		بگردابی در افتادند با هم	 
	چو ملاح آمدش تا دست گیرد		مبادا کاندران حالت[۱۲۶] بمیرد	 
	همی گفت از میان موج و تشویر		مرا بگذار و دست یار من گیر	 
	درین گفتن جهان بروی برآشفت		شنیدندش که جان میداد و میگفت	 
	حدیث عشق ازان بطال منیوش		که در سختی کند یاری فراموش	 
	چنین کردند یاران زندگانی		زکار افتاده بشنو تا بدانی	 
	که سعدی راه و رسم عشقبازی		چنان داند که در بغداد تازی	 
	دلارامی که داری دل درو بند		دگر چشم از همه عالم فرو بند	 
	اگر مجنون[۱۲۷] لیلی زنده گشتی		حدیث عشق ازین دفتر نبشتی