دگر بارم افتاد شوری بسر: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی تراث
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{سرصفحه
{{جعبه اطلاعات شعر
  | مطلع=دگر بارم افتاده شوری بسر
  | عنوان = دگر بارم افتاد شوری بسر
  | نام شعر=
  | تصویر =  
  | شاعر = حکیم ملا هادی سبزواری
  | توضیح تصویر =  
  | مصحح =  
  | نام شعر =دگر بارم افتاد شوری بسر
  | بخشی از دیوان =
  | نام شاعر = ملاهادی سبزواری
  |قالب =
  | قالب =ساقی نامه
  |وزن =  
  | وزن =فعول فعول فعول فعل
  |موضوع =  
  | موضوع = توحید(ساقی نامه)
  | قبلی =
  | مناسبت = توحید
| بعدی =  
  | زمان سرایش =  
  | سال خورشیدی =  
  | زبان = فارسی
  | سال میلادی =
  | تعداد ابیات =۳۸ بیت
  | سال قمری =  
  | منبع = https://ganjoor.net/asrar/divanhs/saghiname-hs/sh1
  | یادداشت =
}}
}}


{{شعر}}
{{ب|دگر بارم افتاده شوری بسر|به جانم شده آتشی شعله ور}}
{{ب|که دستار تقوی ز سرافکنم|ز پاکندهٔ نام را بشکنم}}
{{ب|ملولم از این خرقه و طیلسان|که بت‌هاست در آستینم نهان}}
{{ب|تو بنمای آن چهرهٔ آتشین|که آتش فتد در بت و آستین}}
{{ب|چه آتش که از خود ستاند مرا|نه از غیر تنها رهاند مرا}}
{{ب|ز وحدت دلا تا کی اندر شکی|یکی گو یکی دان یکی بین یکی}}
{{ب|بیا ساقیا در ده آن راح روح|که یابم ز فیضش هزاران فتوح}}
{{ب|صباح است ساقی صبوحی بیار|مِئی کو نخواهد صُراحی بیار}}
{{ب|بلی کی صراحی بود راز دار|به بزمی که نبود خودی را شمار}}
{{ب|نخستین که کردند تخمیر طین|گل ما نمودند با می عجین}}
{{ب|ندیمان وصیت کنم بشنوید|که عمر گرامی بآخر رسید}}
{{ب|چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد|بآغاز انجام پیوسته شد}}
{{ب|بشُد ملک تن بی سپهدار جان|به یغما ربودند نقد روان}}
{{ب|خدا را دهیدم به می شست شوی|بپاشید سدرم از آن خاک کوی}}
{{ب|بجوئید خشتم ز بهر لحد|زخشتی که بر تارک خُم بود}}
{{ب|بسازید تابوتم از چوب تاک|کنیدم می آلوده در زیر خاک}}
{{ب|چو از برگ رَز نیز کفنم کنید|به پای خم باده دفنم کنید}}
{{ب|بکوشید کاندر دم احتضار|همین بر زبانم بود نام یار}}
{{ب|نه شمعم جز آن مه به بالین نهید|نه حرفم جز از عشق تلقین دهید}}
{{ب|ز مرد و زن اندر شب وحشتم|نیاید کسی بر سر تربتم}}
{{ب|به جز مطرب آید زند چنگ را|مغنّی کِشد سرخوش آهنگ را}}
{{ب|به خونم نگارید لوح مزار|که هست این شهید ره عشق یار}}
{{ب|چهل تن ز رندان پیمانه زن|شهادت کنند این چنین بر کفن}}
{{ب|که این را به خاک درش نسبت است|ز دُردی کِشان مِی وحدتست}}
{{ب|که می ساختی شیخ سجاده کش|به یک دم زدن عاشق باده کش}}
{{ب|ز نظّاره گردی اهل کِنِشت|همه پارسایان تقوی سرشت}}
{{ب|نبودی به جز عاشقی دین او|جز این شیوهٔ پاک آئین او}}
{{ب|همه کیش از او خدمت می فروش|ز جان حلقهٔ بندگیش به گوش}}
{{ب|ندیدیم کاری از او سر زند|به جز اینکه پیوسته ساغر زند}}
{{ب|چو ساغر منزه ز چون و ز چند|چو خورشید تابان بر اوج بلند}}
{{ب|نباشد صُداعش نیارد خُمار|کند یار بینش هم از چشم یار}}
{{ب|الهی به خاصان درگاه تو|به سرها که شد خاک در راه تو}}
{{ب|به افتادگان سرِ کوی تو|به حسرت کشان بلا جوی تو}}
{{ب|به درد دل دردمندان تو|به سوز دل مستمندان تو}}
{{ب|به حق سبوکش به می خوارگان|که هستند از خویش آوارگان}}
{{ب|به پیر مُغان و می و میکده|به رندان مست صبوحی زده}}
{{ب|که فرمان دهی چون قضا راکه هان|ز اسرار نقد روانش ستان}}
{{ب|نخستین ز آلایشش پاک کن|پس آنگاه منزلگهش خاک کن}}
{{پایان شعر}}


'''حکیم ملا هادی سبزواری''':
[[رده:عالمان شاعر]]
 
دگر بارم افتاده شوری بسر
 
بجانم شده آتشی شعله ور
 
که دستار [[تقوی]] ز سرافکنم
 
ز پاکندهٔ نام را بشکنم
 
ملولم از این خرقه و [[طیلسان]]
 
که بت‌هاست در آستینم نهان
 
تو بنمای آن چهرهٔ آتشین
 
که آتش فتد در بت و آستین
 
چه آتش که از خود ستاند مرا
 
نه از غیر تنها رهاند مرا
 
ز وحدت دلا تا کی اندر شکی
 
یکی گو یکی دان یکی بین یکی
 
بیا ساقیا در ده آن راح روح
 
که یابم ز فیضش هزاران فتوح
 
صباح است ساقی [[صبوحی]] بیار
 
مِئی کو نخواهد صُراحی بیار
 
بلی کی صراحی بود راز دار
 
به بزمی که نبود خودی را شمار
 
نخستین که کردند تخمیر طین
 
گل ما نمودند با می عجین
 
ندیمان وصیت کنم بشنوید
 
که عمر گرامی بآخر رسید
 
چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد
 
بآغاز انجام پیوسته شد
 
بشُد ملک تن بی سپهدار جان
 
به یغما ربودند نقد روان
 
خدا را دهیدم به می شست شوی
 
بپاشید سدرم از آن خاک کوی
 
بجوئید خشتم ز بهر لحد
 
زخشتی که بر تارک خُم بود
 
بسازید تابوتم از چوب تاک
 
کنیدم می آلوده در زیر خاک
 
چو از برگ رَز نیز کفنم کنید
 
به پای خم باده دفنم کنید
 
بکوشید کاندر دم [[احتضار]]
 
همین بر زبانم بود نام یار
 
نه شمعم جز آن مه به بالین نهید
 
نه حرفم جز از عشق تلقین دهید
 
ز مرد و زن اندر [[شب وحشتم]]
 
نیاید کسی بر سر تربتم
 
به جز مطرب آید زند چنگ را
 
مغنّی کِشد سرخوش آهنگ را
 
به خونم نگارید لوح مزار
 
که هست این [[شهید]] ره عشق یار
 
چهل تن ز رندان پیمانه زن
 
شهادت کنند این چنین بر کفن
 
که این را به خاک درش نسبت است
 
ز دُردی کِشان مِی وحدتست
 
که می ساختی شیخ سجاده کش
 
به یک دم زدن عاشق باده کش
 
ز نظّاره گردی اهل کِنِشت
 
همه پارسایان تقوی سرشت
 
نبودی به جز عاشقی دین او
 
جز این شیوهٔ پاک آئین او
 
همه کیش از او خدمت می فروش
 
ز جان حلقهٔ بندگیش به گوش
 
ندیدیم کاری از او سر زند
 
به جز اینکه پیوسته ساغر زند
 
چو ساغر منزه ز چون و ز چند
 
 
چو خورشید تابان بر اوج بلند
 
نباشد صُداعش نیارد خُمار
 
کند یار بینش هم از چشم یار
 
الهی به خاصان درگاه تو
 
به سرها که شد خاک در راه تو
 
به افتادگان سرِ کوی تو
 
به حسرت کشان بلا جوی تو
 
به درد دل دردمندان تو
 
به سوز دل مستمندان تو
 
به حق سبوکش به می خوارگان
 
که هستند از خویش آوارگان
 
به [[پیر مُغان]] و می و میکده
 
به رندان مست صبوحی زده
 
که فرمان دهی چون [[قضا]]راکه هان
 
ز '''اسرار''' نقد روانش ستان
 
نخستین ز آلایشش پاک کن
 
پس آنگاه منزلگهش خاک کن  <ref>https://ganjoor.net/asrar/divanhs/saghiname-hs/sh1
</ref>
==پانویس==

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۸ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۴۲

دگر بارم افتاده شوری بسر

از
حکیم ملا هادی سبزواری


دگر بارم افتاده شوری بسربه جانم شده آتشی شعله ور
که دستار تقوی ز سرافکنمز پاکندهٔ نام را بشکنم
ملولم از این خرقه و طیلسانکه بت‌هاست در آستینم نهان
تو بنمای آن چهرهٔ آتشینکه آتش فتد در بت و آستین
چه آتش که از خود ستاند مرانه از غیر تنها رهاند مرا
ز وحدت دلا تا کی اندر شکییکی گو یکی دان یکی بین یکی
بیا ساقیا در ده آن راح روحکه یابم ز فیضش هزاران فتوح
صباح است ساقی صبوحی بیارمِئی کو نخواهد صُراحی بیار
بلی کی صراحی بود راز داربه بزمی که نبود خودی را شمار
نخستین که کردند تخمیر طینگل ما نمودند با می عجین
ندیمان وصیت کنم بشنویدکه عمر گرامی بآخر رسید
چو این رشتهٔ عمر بگسسته شدبآغاز انجام پیوسته شد
بشُد ملک تن بی سپهدار جانبه یغما ربودند نقد روان
خدا را دهیدم به می شست شویبپاشید سدرم از آن خاک کوی
بجوئید خشتم ز بهر لحدزخشتی که بر تارک خُم بود
بسازید تابوتم از چوب تاککنیدم می آلوده در زیر خاک
چو از برگ رَز نیز کفنم کنیدبه پای خم باده دفنم کنید
بکوشید کاندر دم احتضارهمین بر زبانم بود نام یار
نه شمعم جز آن مه به بالین نهیدنه حرفم جز از عشق تلقین دهید
ز مرد و زن اندر شب وحشتمنیاید کسی بر سر تربتم
به جز مطرب آید زند چنگ رامغنّی کِشد سرخوش آهنگ را
به خونم نگارید لوح مزارکه هست این شهید ره عشق یار
چهل تن ز رندان پیمانه زنشهادت کنند این چنین بر کفن
که این را به خاک درش نسبت استز دُردی کِشان مِی وحدتست
که می ساختی شیخ سجاده کشبه یک دم زدن عاشق باده کش
ز نظّاره گردی اهل کِنِشتهمه پارسایان تقوی سرشت
نبودی به جز عاشقی دین اوجز این شیوهٔ پاک آئین او
همه کیش از او خدمت می فروشز جان حلقهٔ بندگیش به گوش
ندیدیم کاری از او سر زندبه جز اینکه پیوسته ساغر زند
چو ساغر منزه ز چون و ز چندچو خورشید تابان بر اوج بلند
نباشد صُداعش نیارد خُمارکند یار بینش هم از چشم یار
الهی به خاصان درگاه توبه سرها که شد خاک در راه تو
به افتادگان سرِ کوی توبه حسرت کشان بلا جوی تو
به درد دل دردمندان توبه سوز دل مستمندان تو
به حق سبوکش به می خوارگانکه هستند از خویش آوارگان
به پیر مُغان و می و میکدهبه رندان مست صبوحی زده
که فرمان دهی چون قضا راکه هانز اسرار نقد روانش ستان
نخستین ز آلایشش پاک کنپس آنگاه منزلگهش خاک کن