دگر بارم افتاد شوری بسر

از ویکی تراث
دگر بارم افتاد شوری بسر
اطلاعات شعر
نام شعردگر بارم افتاد شوری بسر
نام شاعرملاهادی سبزواری
قالبساقی نامه
وزنفعول فعول فعول فعل
موضوعتوحید(ساقی نامه)
مناسبتتوحید
زبانفارسی
تعداد ابیات۳۸ بیت
منبعhttps://ganjoor.net/asrar/divanhs/saghiname-hs/sh1



حکیم ملا هادی سبزواری:

دگر بارم افتاده شوری بسر

بجانم شده آتشی شعله ور

که دستار تقوی ز سرافکنم

ز پاکندهٔ نام را بشکنم

ملولم از این خرقه و طیلسان

که بت‌هاست در آستینم نهان

تو بنمای آن چهرهٔ آتشین

که آتش فتد در بت و آستین

چه آتش که از خود ستاند مرا

نه از غیر تنها رهاند مرا

ز وحدت دلا تا کی اندر شکی

یکی گو یکی دان یکی بین یکی

بیا ساقیا در ده آن راح روح

که یابم ز فیضش هزاران فتوح

صباح است ساقی صبوحی بیار

مِئی کو نخواهد صُراحی بیار

بلی کی صراحی بود راز دار

به بزمی که نبود خودی را شمار

نخستین که کردند تخمیر طین

گل ما نمودند با می عجین

ندیمان وصیت کنم بشنوید

که عمر گرامی بآخر رسید

چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد

بآغاز انجام پیوسته شد

بشُد ملک تن بی سپهدار جان

به یغما ربودند نقد روان

خدا را دهیدم به می شست شوی

بپاشید سدرم از آن خاک کوی

بجوئید خشتم ز بهر لحد

زخشتی که بر تارک خُم بود

بسازید تابوتم از چوب تاک

کنیدم می آلوده در زیر خاک

چو از برگ رَز نیز کفنم کنید

به پای خم باده دفنم کنید

بکوشید کاندر دم احتضار

همین بر زبانم بود نام یار

نه شمعم جز آن مه به بالین نهید

نه حرفم جز از عشق تلقین دهید

ز مرد و زن اندر شب وحشتم

نیاید کسی بر سر تربتم

به جز مطرب آید زند چنگ را

مغنّی کِشد سرخوش آهنگ را

به خونم نگارید لوح مزار

که هست این شهید ره عشق یار

چهل تن ز رندان پیمانه زن

شهادت کنند این چنین بر کفن

که این را به خاک درش نسبت است

ز دُردی کِشان مِی وحدتست

که می ساختی شیخ سجاده کش

به یک دم زدن عاشق باده کش

ز نظّاره گردی اهل کِنِشت

همه پارسایان تقوی سرشت

نبودی به جز عاشقی دین او

جز این شیوهٔ پاک آئین او

همه کیش از او خدمت می فروش

ز جان حلقهٔ بندگیش به گوش

ندیدیم کاری از او سر زند

به جز اینکه پیوسته ساغر زند

چو ساغر منزه ز چون و ز چند


چو خورشید تابان بر اوج بلند

نباشد صُداعش نیارد خُمار

کند یار بینش هم از چشم یار

الهی به خاصان درگاه تو

به سرها که شد خاک در راه تو

به افتادگان سرِ کوی تو

به حسرت کشان بلا جوی تو

به درد دل دردمندان تو

به سوز دل مستمندان تو

به حق سبوکش به می خوارگان

که هستند از خویش آوارگان

به پیر مُغان و می و میکده

به رندان مست صبوحی زده

که فرمان دهی چون قضاراکه هان

ز اسرار نقد روانش ستان

نخستین ز آلایشش پاک کن

پس آنگاه منزلگهش خاک کن [۱]

پانویس