بوستان لاله رویان حجیز

از ویکی تراث
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۳:۲۸ توسط Eskandari (بحث | مشارکت‌ها)
بوستان لاله رویان حجیز
اطلاعات شعر
نام شاعرنیر تبریزی
قالبقصیده
وزنمفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
موضوعامام حسین(ع)
مناسبتمرثیه
زبانفارسی
تعداد ابیات۸۳بیت


بوستان لاله رویان حجیز مطلع شعری از نیر تبریزی در گونه مرثیه درباره امام حسین(ع) است. این شعر در قالب قصیده که در هشتاد و سه بیت با وزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن سروده شده است.

متن شعر

بوستان لاله رویان حجیزشد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافلهبانوان را شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهازپرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیزاشکخون آلود و زلف مشکبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیمعقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دینبارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نوبند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنشگشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیبخاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجابظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهورگونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غمسوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زدهگلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برکچشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگونزلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنکاز نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کینهر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباسیاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و برجمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرشبوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیلآمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیربر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتولگفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پرساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هلتا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده امکاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان البتا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنانشکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسرساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیربر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروسدر کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد درخود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختندشور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلیاز جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاهخاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهدآن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدیدزخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشانبود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده اماین توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمیاین توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلبآب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی توآنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفیکه سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین منبرده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زارهمچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد نداکاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدیخوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون منگیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسولگوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده امارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صداگفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگرمحشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبردختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگونخرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجازبانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بینگردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرمچون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار منبست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد بابگر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفامن ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارهازینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتولکرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا دروداین حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لببر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفاکوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیردخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهدبین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختندخیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوقبازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شدطوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبارکه بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گلهخاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاهخیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز منشکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملمرفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شدکام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته مانددردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرتمن بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای منتا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشمچون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلمهر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کارواننینوائی ماند و شاه و ساربان

پانویس

منابع