ذوالجناح آن رفرف معراج عشق

از ویکی تراث
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۸:۱۸ توسط Z.khansari (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

ذوالجناح آن رفرف معراج عشق از
نیر تبریزی



در قالب مثنوی

با وزن مفاعیلن مفاعیلن فعولن

موضوع: امام حسین(ع)
این شعر درباره بازگشت ذوالجناح اسب حضرت امام حسین(ع) می باشد. در بیت ابتدایی شعر ذوالجناح اسم اسب حضرت امام حسین(ع) و رفرف اسم اسب حضرت رسول الله(ص) است.


ذوالجناح آن رفرف معراج عشقبر سر از نور نبوت تاج عشق
چون همای از تیر شهپر کرده بازپر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاهمات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمینارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاهتن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوهکالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسولبی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیشکشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیامبرگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختندشور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد اومویه سرز کردند و برکندند مو
کای فرس چون شد که بی شاه آمدیبا سپاه ناله و آه آمدی
یوسفی که رفت سوی صیدگاهمینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر نداچونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیستارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگونمیدهد باد از شهی غلطان بخون
ای همایون توسن برگشته زینراست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشقکه ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احدآنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیرگو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجردپیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفتدست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاکپیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشتچون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعیندادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمینآن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کردعرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیششد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کردشد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرمحمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاهقرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختنمات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقابچون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیرآن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوهدر شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیشآنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیمتن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش اوتسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابداروحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدمروح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیزای زلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریرمهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل منفهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده امنیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتابشهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخمکه نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله راتا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوستبحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیرکه بود سوی من از هر سو مصیر
آن شنیدستی که پور برخیاعرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتابنک منم خود آنکتاب مستطاب
زین حدیث آن بانوی سرّ حیادر گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسختآوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیرپرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیبمی بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کردآن قضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیبدر تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کای خدا این شه گر آنشاه وفی استهان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیرکار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیستمردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاکگر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صوربا هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیبشد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب