لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند | درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند | |
نیامد آن که سبویی عطش بنوشدمان | هزار سال گذشتهست و چشمها به درند | |
چه رفته بر سرِ آن دستهای آبآور؟ | که خیمههای عطشسوز، تشنۀ خبرند | |
کجاییاند مگر این سران سرگردان؟ | که از تمام شهیدان روزگار، سرند | |
فراز نی، دو لبت را به سوختن وا کن | که شاعران به مضامین ناب، تشنهترند | |
شبی بیا به تسلّای این عزاخانه | که نالههای غریبانه بیتو بیاثرند | |
تو در میان غزلهای ما نمیگنجی | مفصّلی تو و این بیتها چه مختصرند |