گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود | گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود | |
دست رکاب بر سر پایم نمیرسید | آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود | |
وقتی که روی دامن تو سرگذاشتم | دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود | |
حتی حضور زود تو هم فایده نداشت | آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود | |
از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و خاک | هر چیز در بلندی قدّم سهیم بود | |
وقتی که بالبال زدم بین دست تو | زیباترین پریدن این یاکریم بود |