آنان که آفریده شد از نور پاکشان | | خورشید، شد به نیزه سر تابناکشان |
مانند قرص مه، سرشان رفت بر سنان | | در آفتاب مانْد، تن چاکچاکشان |
گشتند در عداوتشان، مشرکان شریک | | دوزخ، کمینه فایدهی اشتراکشان |
افکنده روزگار، جدایی به تیغ ظلم | | هر چند در میان سر و چشم پاکشان |
چه در فضای قدس و چه در تنگنای دهر | | از یکدگر محال بُوَد انفکاکشان |
نشناخت قدرشان، عمر سعدِ کوردل | | با آن که میشناخت، سمک تا سماکشان |
آتش به خیمهگاه زد و آبشان نداد | | میخواست تا به باد دهد، بلکه خاکشان |
میشد زیاده حرمتشان، در بساط قُرب | | میکرد، هر چه سعی پی انهتاکشان |
از قتل اولیای خدا، اشقیای خلق | | در دل نبود گر چه ز کس بیم و باکشان |
شمشیر انتقام خدا آخر از نیام | | آمد برون و کرد به خواری، هلاکشان |
پیوسته در سلاسلِ آتش، مقیّدند | | در ورطهی عذابِ الیمِ مؤبّدند |