آنچه از من خواستی با کاروان آورده ام | | یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام |
از در و دیوار عالم فتنه میبارید و من | | بی پناهان را بدین دارالامان آورده ام |
اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست | | کاروان را تا بدینجا با فغان آورده ام |
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم | | یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام |
قصه ویرانه شام ار نپرسی خوشتر است | | چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام |
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود | | از برایت دامنی اشک روان آورده ام |
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم | | یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام |
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو | | در کف خود از برایت نقد جان آورده ام |
تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد | | گوش های از درد دل را بر زبان آورده ام |