ادب آموخته مکتب طاهایی تو
بند اول
ای ز دیدار رخت جان پـیـمبـر روشن | دیـدۀ حـقنـگـر سـاقـی کـوثــر روشن | |
در سراپردۀ عصمت که ملک راه نداشت | از جـمـالت دل صـدّیـقـۀ اطهر روشن | |
یثرب اَر فخر فروشد به فلک نیست عجب | که شد از نور توأش مطلع و منظر روشن | |
تیرگی نیست در آن سینه که مهر تو در اوست | که ز مهـر تو شده سیـنۀ حیدر روشن | |
غنچۀ جان شبیر از گل روی تو شکفت | وز تماشای تو شد خاطـر شبّـر روشن | |
آیت لـطـف خـدایـی و به هـر دل تابی | گر بُوَد سنگ، شود چون دل گوهر روشن | |
نه همین روی زمین از رخ تو روشن شد | که ز میلاد تو شد اَنجم و اختر روشن | |
زیب اب نام گرفتی و مرا فخر این بس | که شد از نـام دلارای تو دفـتر روشن | |
در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی | که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی |
بند دوم
ادب آموختۀ مکتب طاهایی تو | تربیتیافتۀ دامن زهرایی تو | |
زینب قامت دین، زیور رخسار شرف | مظهر کاملۀ عفّت و تقوایی تو | |
گل گلزار نبی، میوۀ بستان علی | خانۀ فاطمه را شمع دلآرایی تو | |
بزم عترت را آذین ز گل روی تو شد | نقش رحمت را آیینه سراپایی تو | |
عبرتآموز زنانی به حجاب و به وقار | برتر از آسیه و هاجر و سارایی تو | |
حوریان راست به خاک قدمت بوسه از آنک | غنچۀ گلبن انسیۀ حورایی تو | |
عجبی نیست اگر زینِ اَبَت نام دهند | که گرامی ثمر اُمّ ابیهایی تو | |
در صف حشر که هنگام شفاعت باشد | مادرت فاطمه را همره و همپایی تو | |
در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی | که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و اَدبی |