از گلستان لاله های پرپرم آید به یاد | | از نیستان داغ های خاطرم آید به یاد |
با دل خود هر زمانی را که خلوت می کنم | | در اسارت آنچه آمد بر سرم آید به یاد |
سالها از ماجرای کربلا بگذشت و باز | | هر نظر آن صحنه حزن آورم آید به یاد |
هرکجا آب است آتش می زند بر جان من | | چون نوای آب آب خواهرم آید به یاد |
هرجوانی را که می بینم به یاد کربلا | | گاهی از قاسم گهی از اکبرم آید به یاد |
چونکه می بینم شیرخواری را کنار مادرش | | از رباب و گریه های اصغرم آید به یاد |
می شوم از آتش گرم و محن چون شمع آب | | چون زحال عمه ی غم پرورم آید به یاد |
من که بر جسم پدر از بوریا کردم کفن | | روز و شب زآن جسم عطشان بهترم آید به یاد |
حنجر خونین او بوسیدم و کردم وداع | | وای دل، چون آن وداع آخرم آید به یاد |
چونکه بینم کودکی سرگرم بازی با گلی | | سرگذشت خواهر کوچکترم آید به یاد |
از هجوم رنج و غم در آن سفر، داغی هنوز | | از نظر نارفته، داغ دیگرم آید به یاد |