افتاده ز نو شور دگر در سر هستی | | جان رقص کنان آمده در پیکر هستی |
انوار خدا سر زده از منظر هستی | | بخشیده به جان فیض دگر داور هستی |
خوشتر ز جنان گشته جهان بشریّت | | کز عالم جان آمده جان بشریّت |
خیزید ز وصف رخ دلدار بگویید | | با مشعل قرآن ره توحید بپویید |
ز آیینۀ دل تیرگی شرک بشویید | | ای گمشدگان گمشدۀ خویش بجویید |
کان ماه مبارک به مبارک سحر آمد | | از شوق رخش خنده ز خورشید بر آمد |
دانی ز چه شیطان همه در جوش و خروش است | | دانی ز چه آتشکدۀ فارس خموش است |
یعنی که یم رحمت توحید به جوش است | | خاموش که آوای خداوند به گوش است |
این مشعل انوار سماوات و زمین است | | خاموشی آتشکدۀ فارس از این است |
بر خیز که شد نخل غم دل شجر طور | | تا چند جفا و ستم و دشمنی و زور |
تا چند به پا سلطۀ ظلمت عوض نور | | تا چند شود خوابگه دختر کان گور |
تا چند به زندان هوس ها شرف زن | | تا چند ستم پیشه زند کوس عدالت |
تا چند فرو مایه زند لاف جلالت | | تا چند بدان بی پدران فخر و اصالت |
بر خیز که سر زد به جهان نور رسالت | | این پیک نجات است که از راه برآمد |
پیغام بر آرید که پیغامبر آمد | | در خلوت شب آمنه زیبا پسری زاد |
تنها نه پسر بر بشریّت پدری زاد | | در فتنۀ بیداد گران دادگری زاد |
چشم همه روشن که چه قرص قمری زاد | | دست ازلی پرتوی از نور بر افروخت |
رخشنده چراغی به نجات بشر افروخت | | خورشید وجود آمد و دنیای عدم سوخت |
برقی زد و اوراق جنایات و ستم سوخت | | در پرتو انوار خدائیش صنم سوخت |
ظلم و ستم و سرکشی و کبر و منم سوخت | | در مکّه عیان گشت جمال احدیّت |
بخشید به هر نسل فروغ ابدیّت | | ای بحر شرف موج بزن گوهرت آمد |
ای بتکده نابود که ویرانگرت آمد | | ای جامعه خوشنود که پیغمبرت آمد |
ای گمشده بر خیز زره رهبرت آمد | | ای آمنه بگشای به تکبیر زبان را |
ای حمزه بزن بر سر بوجهل کمان را | | این است که دعوت ز هلاکت به بقا کرد |
این است که از خلق ستم دید و دعا کرد | | این است که از خلق خطا دید و عطا کرد |
این است که پیوسته جفا دید و وفا کرد | | این است که جاریست به لب بانگ نجاتش |
از غار حرا تا شب پایان حیاتش | | این است که حق بینی و روشنگری آموخت |
این است که دانایی و دانشوری آموخت | | این است که هر گمشده را رهبری آموخت |
این است که افتادگی و سروری آموخت | | این است که آموخت به ما بت شکنی را |
این است که بگرفت زما، ما و منی را | | این است همان بحر که وحیش گهر آمد |
این است چراغی که به دل جلوه گر آمد | | این است یتیمی که به عالم پدر آمد |
این است همان نخل که علمش ثمر آمد | | این است همان نور که روشنگر کُل بود |
این است همان طفل که استاد رُسل بود | | تا مکتب آن هادی کل راهبر ماست |
تا سایۀ آن شمسِ دو گیتی به سر ماست | | تا پرتو این نور چراغ سحر ماست |
ما امّت او، او به دو عالم پدر ماست | | از شایعه و فتنۀ دشمن نهراسیم |