اهل مدينه فاطمه ام را نظر زدند | | با برق چشم خرمن جان را شرر زدند |
در اول ربيع ، خزان شد بهار من | | ماه مرا به آخر ماه صفر زدند |
بهر تسليِّ دلِ زهرا يهوديان | | باهيزم و لگد به عزاخانه سر زدند |
از چوب ، خون تازه روان شد به روي خاك | | از بس كه با غلاف به پهلوي در زدند |
ديدند كه با تو راه به جايي نميبرند | | نزديكتر شدند و سرت را به در زدند |
زهرا نبود آنكه بيافتد به روي خاك | | سيلي به صورت زن من بي خبر زدند |
تا آمدم به خويش جمالش كبود شد | | بد سيرتان جمال مرا بي خبر زدند |
هر قدر گفت دختر پيغمبرم نزن | | اهل مدينه فاطمه را بيشتر زدند |
اين جايِ دستهاي فلاني فقط نبود | | اين نقش را مُسَلمِّ چندين نفر زدند |
معني ور شكسته چو خواهي مرا ببين | | سرمايه يِ اميدِ مرا از كمر زدند |
مردي كه هيچ ضربه به پشتِ كسي نزد | | زهراش را جماعتي از پشتِ سر زدند |
افتاد روي جفت علي لنگه ي دري | | از بس كه جفت جفت و فُرادي به در زدند |
اهل مدينه با همه ي كينه هاي خود | | سرو رشيد باغ مرا با تبر زدند |