اگرچه داد به راه خدای خود سر را | | شکست حنجر او خنجر ستمگر را |
سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند | | ببرد رونق بازارِ هر سخنور را |
دریغ آنکه ندانست قدر او دشمن | | خزففروش چه داند بهای گوهر را؟ |
به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود | | خجل نمود تنش لالههای پرپر را |
چنین شد آنکه به جز زینبش کسی نشناخت | | بلند قامتِ آن خونگرفته پیکر را |
نشست ـ بار رسالت بهدوش ـ بر سر خاک | | که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را |
سرود بیتو اگرچه بسیط دل، تنگ است | | ولی مباد که خالی کنیم سنگر را |
پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش | | چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را |