اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را | | نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را |
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی | | که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را |
نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان | | به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را |
فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد | | بزرگی کن، ببوس این دختر کوچکتر خود را |
لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست | | برو در نهر علقم، کن خبر آبآور خود را |
ز دورادور، میدیدم گلویت عمه میبوسید | | مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را |
به همراه مسافر آب میپاشند، من ناچار | | به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را |
کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست | | چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را |