ای دل به یمن سلطنت فقر شاه باش
ای دل به یمن سلطنت فقر شاه باش | بی پا و سرپناه سریر و کلاه باش | |
با نیستی بساز و غم بیش و کم مخور | بر بیش و کم هر آن چه بود پادشاه باش | |
تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه؟ | یک چند دل سپید و مرقع سیاه باش | |
طی طریق پرخطر عشقت آرزو است | وارسته از دو کون، چو مردان راه باش | |
آزادیت هوا است، ره خواجگان گزید | از خیل بندگان ولی الاه، باش | |
در گلشن زمانه اگر گل نمی شوی | خود خوار هم مباش، خدا را گیاه باش | |
بگریز در پناه شه اولیاء، علی | از حادثات دور فلک، در پناه باش | |
ای جان مقیم درگه والای شاه شو | چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش | |
ای دیده کسب نور، از آن آستانه کن | و آن گاه نوربخش به خورشید و ماه باش | |
ما را شفاعتش طلبد چون گنهکار | ای تن مدام، غرقه ی بحر گناه باش | |
از جان و دل غلام غلامان حیدرم | یا رب مرا به صدق ارادت گواه باش | |
ای عذرخواه نامه سیاهان، به روز حشر | جرم «محیط» را بر حق، عذرخواه باش |