با سر رسیدهای بگو از پیکری كه نیست
با سر رسیدهای بگو از پیکری كه نیست | از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست | |
سر مینهم به سردی این خاکها... کجاست | دستان مهربان و نوازشگری که نیست؟ | |
باید برای شستن گلزخمهای تو | باشد زلال زمزمی و کوثری که نیست | |
قاری خسته تشت طلا و تنور نه | شایسته بود شأن تو را منبری که نیست | |
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه | یادش بهخیر ساقی آبآوری که نیست | |
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود | میخواست روشنایی چشم تری که نیست | |
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت: | حالا شدی شبیه همان مادری که نیست | |
دیروز عصر داخل بازار شامیان | معلوم شد حکایت انگشتری که نیست |