بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت | چراغ دل به نور جان برافروخت | |
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن | ز فیضش خاک آدم گشت گلشن | |
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد | هزاران نقش بر لوح عدم زد | |
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم | وز آن دم شد هویدا جان آدم | |
تعالیالله قدیمی کو به یک دم | کند آغاز و انجام دو عالم | |
در این ره انبیا چون سارباناند | دلیل و رهنمای کارواناند | |
وز ایشان سید ما گشته سالار | هم او اول، هم او آخر، در این کار | |
ز احمد تا احد یک میم فرق است | جهانی اندر آن یک میم غرق است | |
بر او ختم آمده پایان این راه | در او منزل شده «أُدعوا إلی الله» | |
مقام دلگشایش جمعِ جمع است | جمال جانفزایش شمع جمع است |