به دشت کرببلا خیمه زد چو شاه حجاز
به دشت کرببلا خیمه زد چو شاه حجاز | ز هر کناره، درِ فتنه شد به رویَش، باز | |
چو گشت بیکس و تنها به کربلا، شه دین | نمود رو به نجف با پدر بگفت این راز | |
منم غریب دیار و تویی غریبنواز | دمی به حالِ غریبِ دیارِ خود پرداز | |
پدر غریبنوازی نباشد از تو بعید | که در جوار تو، من آمدم ز راه دراز | |
ز داغ اکبر و عبّاس، گشته لجّۀ خون | دلم که مخزن اسرار بود و حقّۀ راز | |
یکی نبود که گوید به ابن سعد لعین | به پارهپاره تنِ شاهِ دین، تو اسب متاز | |
یکی نگفت کز این کهنه پیرهن بگْذر | در آفتاب، تن شاه را برهنه مساز | |
شهادت ار چه سرانجام، کار او شد لیک | همین نتیجهی عهد ازل بدش ز آغاز | |
به غیر نیزۀ دشمن ندید و سمّ ستور | به هر طرف که نظر کرد، در نشیب و فراز | |
دو تن ز تیر به راه خدا شهید شدند | برای آن که دو رکعت کند امام، نماز | |
به گوش جان بشنیدم که قدسیان گفتند | که چون حسین ندیدیم، عاشقی جانباز | |
به شیعیان که رسانَد سلام، غیرِ حسین؟ | که از گلوی بریده برآورد آواز | |
هنوز میرسد آوازِ آن غریب، به گوش | چنان که میشنود هر که، میرود از هوش |