بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود | | دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود |
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها | | دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود |
می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک | | قرآن او ورق ورق و پاره پاره بود |
یک خیمه نیم سوخته شد جای صد اسیر | | چیزی که ره نداشت درآن خیمه چاره بود |
در زیر پای اسب دو کودک ز دست رفت | | چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود |
آزاد گشت آب ولیکن هزار حیف | | شد شیردار مادر و بی شیرخواره بود |
چشمی برآنچه رفت به غارت نداشت کس | | اما دل رباب پی گاهواره بود |
یک طفل با فرات کمی حرف زد ولی | | نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود |
یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود | | در پشت ابر چهره ی هر ماه پاره بود |
از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد | | از مشت ها بپرس که با گوشواره بود |