بینش اهل حقیقت چو حقیقت بین است
بینش اهل حقیقت چو حقیقت بین است | در تو بینند حقیقت که حقیقت این است | |
نیست چشم دگران سوی حقیقت نگران | ورنه آنراست حقیقت که چنین آئین است | |
من اگر جاهل گمراهم و گر شیخ طریق | قبله ام روی حسین است و همینم دین است | |
او چو بینای حقیقت بود از دیده من | بحقیقت که مرا چشم حقیقت بین است | |
سجده بر نور خدا در گل آدم نکند | چشم شیطان لعین چون نظرش بر طین است | |
ذات لا یُدرک حق را که کند درک بصر | آنچه ادراک کنند اهل بصیرت این است | |
بوده پیش از گل من سرخوش جامش دل من | مستی ما به حقیقت ز می دیرین است | |
نور او مبداء من بود و معادم همه اوست | قصه باز پسینم خبر پیشین است | |
شب دوشینه مرا چشم چو بر چشم تو بود | روز میعاد مرا چشم شب دوشین است | |
نه همه روی تو در خواب چراغ دل ماست | هر شبم نور تو شمعیست که بر بالین است | |
پرتو مهر رخش می نگرم در همه کس | زان مرا با همه کس مهر و نه با کس کین است | |
ماسوا عاشق رنگند سوای تو حسین | که جبین و کفت از خون سرت رنگین است | |
خر دَلی بار غمت را دل عالم نکشد | آه از این بار امانت که عجب سنگین است | |
فرقت روی تو از خلق جهان شادی برد | هر که را دیده بیناست دل غمگین است | |
پیکرت مظهر آیات شد از ناوک تیر | بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است | |
یادم از پیکر مجروح تو آید همه شب | تا دم صبح که چشمم به رخ پروین است | |
در ضمیرم سر سیمین تو در طشت طلا | تا بکام نظرم طشت فلک زرین است | |
باغ عشق است مگر معرکه کرب و بلا | که ز خونین کفنان غرق گل و نسرین است | |
بوسه زده خسرو دین بر دهن اصغر و گفت | دهنت باز ببوسم که لبت شیرین است | |
شیر، دل آب کند بیند اگر کودک شیر | جای شیرش به گلو آب دم زوبین است | |
از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار | چون کبوتر که به قهر از پی او شاهین است | |
در خم طره ي اکبر دلِ لیلا میگفت | سفرم جانب شام و وطنم در چین است | |
دختری را به که گویم که سر نعش پدر | تسلیت سیلی شمر و سر نی تسکین است؟ | |
میکشد غیرت دینم که بگویم به امم | این جفا بر نبی از امت بی تمکین است؟ | |
گر «فؤاد» از غم عشق تو غنی شد چه عجب | عشق سلطان غنی گنج دل مسکین است |