جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا | | شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا |
اگر هشیار و مستوری ز سرّ این سخن دوری | | میان رهروان کوری ز سرّ قرب أو أدنا |
بیا، ای یار روحانی، بگو اسمای انسانی | | چو میدانم که میدانی طریق عَلَّم اَلْاَسما |
مرا گویی نشانی گو به ما از عالم معنی | | خبر از بیخبر پرسی، نشان از بینشانیها |
ز خورشید جمال او به هر وصفی که میگویم | | همه ذرات میگویند شهِدنا بعد آمَنّا |
به وحدانیتِ ذاتش گواهی میدهد هر دم | | اگر خورشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر ادنا |
بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن | | کجا شاید سخن گفتن ز اوصافی که لاتُحصا |
بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را | | خطاب مستطابی را بگو لبِّیک ما أوحا |