خزان رسید و به گلزار من شرار انداخت | | رسید هیزم و آتش به شاخسار انداخت |
دری که ساختم آخر به من خیانت کرد | | گرفت آتش خود را به روی یار انداخت |
میان معرکه سلمان خداش خیر دهد | | دوید و زود عبا را رویِ نگار انداخت |
خودم ز سینه ی او میخ را در آوردم | | ببین مرا به چه کاری که روزگار انداخت |
عقب کشید و به دیوار خورد و در پیچید | | شیار در به روی پهلویش شیار انداخت |
زن جوان مرا می زدند نامردها | | مدینه فاطمه ام را در احتضار انداخت |
و یک غلاف که دست چهل نفر چرخید | | و دست فاطمه را عاقبت ز کار انداخت |
چقدر چادر زهرا به پاش می پیچید | | زن مرا وسط کوچه چند بار انداخت |
همین که دست به معجر گرفت طوفان شد | | صدا که زد همه را یاد ذوالفقار انداخت |
از آن به بعد که برگشت فاطمه ، زینب | | دو گوشواره ی خود را دگر کنار انداخت |
تو را غلاف که انداخت حسینت هم | | ز روی اسب نیفتاد، نیزه دار انداخت |