در دل شب خبر از عالم جانم کردند
در دل شب خبر از عالم جانم کردند | خبری آمد و از بیخبرانم کردند | |
آشنایی به تماشاگه رازم دادند | آنگه از دیدۀ بیگانه نهانم کردند | |
بنمودند جمالی ز پس پردۀ غیب | در کمالش به تحیر نگرانم کردند | |
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد | سوی آرامگه قدس، روانم کردند | |
بادۀ صافی توحید به کامم دادند | از خودی رَستم و بینام و نشانم کردند | |
داغها در دلم افروخته شد زآتش عشق | عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند | |
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر | کآنچه مقصود دلم بود، چنانم کردند | |
فیضها یافتم از عالم بالا آن شب | در ثنا تا به ابد فاتحهخوانم کردند |