زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا

از ویکی تراث

زهی مقصود اصلی از وجودِ آدم و حَوا از
هاتف اصفهانی



در قالب قصیده

با وزن مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

موضوع: امام علی(ع)
زهی مقصود اصلی از وجودِ آدم و حَواغرض ذاتِ همایونِ تو از دنیا و مافیها
طُفیلت در وجود اَرض و سماء عالی و سافلکتابِ آفرینش را به نامِ نامیت طُغرا
رُخ از خوابِ عدم ناشسته بود آدم که فرق تومُکللّ شد به تاجِ لافتی و افسرِ لولا
شد از دستت قوی دینِ خدا آیینِ پیغمبرشکست از بازویت مقدار لات و عزّت عزا
نگشتی گر طرازِ گلشنِ دین سرو و بالایتندیدی تا اَبد بالای لا پیرایهء الا
در آن روزِ سلامت سوز کز خونِ یَلان گرددچو روی لیلی و دامانِ مجنون لاله گُون صحرا
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلیعلم بگشاید از پرچم گره چون طرهء لیلا
زِ آشوبِ زمین و زِ گیر و دارِ پر دِلان افتدبدانسان آسمان را لرزه بر تن رَعشه بر اَعضا
که پیچد بره را بر پای، حُبلِ کفهء میزاندر افتد گاو را بر شاخ، بندِ ترکشِ جُوزا
یکی با فتح هم بازی یکی با مرگ هم بالینیکی را اژدها بر کف یکی در کامِ اژدرها
کنی چون عزمِ رَزمِ خصمِ جبریلِ اَمین در دمکشد پیشِ رهت رَخشی زمین پوی و فلک پیما
سرافیلت روان از راستِ میکالت دوان از چپملایک لافتی خوانان برندت تا صفِ هیجا
به دستی تیغ چون آب و به دستی رَمح چون آتشبرانگیزی تکاور دُلدُلِ هامون نورد از جا
عیان در آتشِ تیغِ تو ثعبان‌ های برق اَفشاننَهان در آبِ شمشیر تو دریاهای طوفان‌ زا
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویتچو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صفِ اعدا
زِ برق ذُوالفقارت خرمنِ هستی چنان سوزدکه جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا
زِ خاکِ آستان و گردِ نعلینت کُند رضوانعبیرِ سُنبلِ غلمان و کحل نرگس و حورا
زِ افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکنتویی دانم امامِ خلق بعد از مُصطفی حقّا
به هر کس غیرِ تو نام اِمام الحقّ بدان ماندکه بر گوسالهء زرین خطاب رَبی‌ اَلاعلی
من و اندیشهء مدحِ تو، باد از این هوس شرممچسان پَرَد مَگس جائی که ریزد بال و پر عُنقا
به ادنی پایهء مدح و ثنایت کِی رسد گر چهبه رُتبت بگذرد نَثر از ثُریا شعر از شعرا
چه خیزد از من و از مدحِ من اِی خالق گیتیبه مدحِ تو فرازِ عَرش و کرسی از ازَل گویا
کلام الله مدیحِ توست و جبریلِ اَمین رافعپیمبر راوی و مداحِ ذاتت خالق یکتا
بُود مقصودِ من زاین یک دو بیت اِظهار این مَطلبکه داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عُقبی
تو و اولادِ اَمجادِ گرام توست هاتف راامام و پیشوا و مُقتدار و شافع و مولا
شَها من بنده کامروزم به پایان رفته از عُصیانخدا داند که امیدم به مهر توست در فردا
پیِ بازار فردای قیامت جز وِلای تومتاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا
نپندارم که فردای قیامت تیره‌ گون گرددمحبان تو را از دودِ آتش غرهء غرا
قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهء محشرغلامان تو را اندیشهء دوزخ بود حاشا
اِلا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گرددزِ دیدار رُخ احباب روشن دیدهء بینا
محبان تو را روشن زِ رویت دیدهء حقّ بینحسودانِ تو را بی‌ بهره زان رُخ دیدهء اُعمی