ز آن روز که بر خاک فتاد، آن قد و قامت
ز آن روز که بر خاک فتاد، آن قد و قامت | بر خویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت | |
آفاق به سر، خاک سیه ریخت ز ظلمت | در خاک نهان گشت، چو خورشید امامت | |
آن روز که کندند ز جا، خیمۀ او را | چون کرد دگر خرگه افلاک، اقامت؟ | |
بر نیزه چو دید، آن سر آغشته به خون را | پنداشت جهان، سر زده خورشید قیامت | |
کس که تن بینفسش دید و نفس زد | باشد ز نفس بر لبش، انگشتِ ندامت | |
آن کس که لب تشنۀ او دید و نشد آب | بر سینه زند از دل خود، سنگ ملامت | |
از بارِ گرانِ غمِ آن تشنهلبان بود | کآن دم نتوانست ز جا خاست، قیامت | |
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش | باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت | |
آن کیست؟ که چون لعل، پُر از خونِ جگر نیست | در ماتم آن گوهر دریای امامت | |
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام | شب، خاک سیاهی است که بر سر کند، ایّام |