ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا | به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را | |
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد | مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را | |
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان | نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را | |
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل | بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را | |
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر | ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را | |
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی | وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را | |
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری | برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را | |
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت | که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را | |
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی | ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟ |