شاهی که جان سپرد و به سر افسرش نبود | | جز خاک گرم کرببلا، بسترش نبود |
لبتشنه جان سپُرد، میان دو نهر آب | | گویا که آب، مَهریۀ مادرش نبود |
در حال احتضار به هر سو نظر نمود | | غیر از سنان و شمر، کسی بر سرش نبود |
بر سینهاش که داشت، فزون از ستاره، زخم | | زخمی چو زخمِ داغِ علی اکبرش نبود |
از بس رسیده بود به جسمش، سنان و تیر | | جای درست، در همۀ پیکرش نبود |
پوشیده بود بر تن خود، کهنه پیرهن | | آن جامه بعد کشته شدن، در برش نبود |
احساس بین که او به غمستان کربلا | | غیر از غم سکینه، غم دیگرش نبود |
شمر لعین بُرید سرش را ز تن، مگر | | خوف از خدا و شرم ز پیغمبرش نبود؟ |
آه از دمی! که زینب کبری ز کربلا | | میرفت شام و کوفه و دل در برش نبود |