شبیه شمع چکیدن به تو نمی آید | | و مرگ را طلبیدن به تو نمی آید |
خودت بگو که مگر چند سال داری تو | | جوانِ شهر، خمیدن به تو نمی آید |
هزار بار نگفتم نیا به دنبالم | | میان کوچه دویدن به تو نمی آید |
فقط بلند مشو چون که زود می افتی | | بدون بال پریدن به تو نمی آید |
تلاش کن که دو چشمی مرا نگاه کنی | | چنین ندیدن و دیدن به تو نمی آید |
چه خوب بود فقط گوشواره می افتاد | | چه کرده اند شنیدن به تو نمی آید |
تکان نخور قفس سینه ات تکان نخورد | | نفس بلند کشیدن به تو نمی آید |
بمان که دخترمان را خودت عروس کنی | | به آرزو نرسیدن به تو نمی آید |
چه با دو دست رئوفانه ات چه با یک دست | | بباف پیرهنت را حسین منتظر است |