قصه ی مستی

    از ویکی تراث
    قصه ‏‏ی‏‏ مستیاز امام خمینیدر قالب غزلموضوع: عرفانی

    گفته‏‏ های‏‏ فيلسوف و، صوفی‏‏ و، درويش و، شيخ|در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست}}

    آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيستآنچه جان جويد، به دست صوفی‏‏ بيگانه نيست
    با كه گويم راز دل را، از كه جويم وصف يارهر چه گويند، از زبان عاشق ديوانه نيست
    هوشمندان را بگو: دفتر ببندند از سخنكانچه، گويند از زبان بيهش و، مستانه نيست
    ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی‏‏ به دوستبی ‏‏نصيب آن كس، كه او را، ره بر اين پيمانه نيست
    عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراقآنكه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نيست
    حلقه ‏‏ی گیسو و، ناز و، عشوه و، خال لبتغیر مستان کس نداند، غیر دام و دانه نیست
    قصه‏‏ ی‏‏ مستی‏‏ و، رمز بيخودی‏‏ و، بيهُشی‏‏عاشقان دانند كاين اسطوره و افسانه نيست