تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است | | چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است |
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای | | بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای |
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی | | یکتنه باغی از آلالۀ پرپر شدهای |
تَنِش تیغ و تنت، کرببلا را لرزاند | | زخمیِ صاعقه خنجر و حنجر شدهای |
سنگ بر آینهات خورده و تکثیر شده | | مثل غمهای دلم، چند برابر شدهای |
مجتبی دست تو را داد به دستم، دیروز | | ولی امروز، تو مهمان برادر شدهای |
ای به کام تو شهادت ز عسل شیرینتر | | تو در آیین وفا آینهباور شدهای |
دست و پا میزنی و من جگرم میسوزد | | خیلی امروز شبیه علی اکبر شدهای |