نازم آن زنده شهیدی که بر داور خویش
نازم آن زنده شهیدی که بر داور خویش | سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش | |
تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد | به سر دست بَرَد جسم علیاکبر خویش | |
تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت | ریخت بر بام فَلک خون علیاصغر خویش | |
میرود راهِ خدا با سر خود بر سر نی | چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش | |
آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو | بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش | |
در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد | قاتل او چو در آید به صف محشر خویش | |
چشمهٔ چشم ریاضی گهر از خون جگر | ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش |