ندارد هیچ کس در این دل زندان نشان از من | | نه من دارم خبر از خانه ام نی خانمان از من |
نسیمی گر گذر میکرد دل چون غنچه وا میشد | | ولی آن هم گریزانست چون تاب و توان از من |
تن من با دل زندان و زندانبان شده همرنگ | | پذیرائی کند با تازیانه میزبان از من |
به حال من دل آن آهن زنجیر می سوزد | | نمی خواهد که گردد دور زنجیر گران از من |
سرم را جز سر زانو کسی در بر نمی گیرد | | صبا لطفی خبر بر غمگسارانم رسان از من |
در زندان به رویم بازخواهد شد ولی روزی | | که نبود هیچ باقی غیر مشتی استخوان از من |
بر سیل ستم استاده و نستوه چون کوهم | | نمی یابند عجز و لابه هرگز دشمنان از من |
الهی من هم از تو همچو زهرا مرگ میخواهم | | به لب آورده ام جان گیر ای جانانه جان از من |