ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی | | جهان و هرچه در او هست صورتاند و تو جانی |
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت | | که هرکه را تو بگیری ز خویشتن برهانی |
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی | | مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی |
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت | | ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی |
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد | | تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی |
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت | | ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی |
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم | | تو میروی به سلامت سلام ما برسانی |
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد | | اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی |