پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم | | سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟ |
عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن | | خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم |
خدا میخواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم | | سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم |
جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر | | که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم |
فرات اشک میجوشد ز چشم سر به زیر من | | که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم |
اگر فرمان دهی، حُرّ پیشمرگ اصغرت گردد | | کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم |
دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من | | که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم |