دید شاه دین چو عبدالله را | | بگذرانید از فلک پس آه را |
هم چو جان آن طفل را در بر کشید | | ز آه دل آتش به خشک و تر کشید |
گفت ای روشن ز رویت جان من | | غنچهی باغ و گل بستان من |
اندر این دشت بلا جز تیر نیست | | غیر تیر و نیزه و شمشیر نیست |
جان من از چه ز جان سیر آمد | | پیشواز تیر و شمشیر آمدی |
بود بس امروز در این ماجرا | | داغ مرگ اکبر و اصغر مرا |
ای جمالت محفل دل را چراغ | | داغ تو داغی است بر بالای داغ |
در جواب آن امام دین پناه | | گفت ای روشن ز تو عرش اله |
آمدم تا در غمت افغان کنم | | آنچه از دستم برآید آن کنم |
آمدم تا سر دهم در پای تو | | جان سپارم بر سر سودای تو |
چون به خاک از کین فتاده پیکرت | | آمدم از خاک بردارم سرت |
زآن که بر جسم تو زین قوم شریر | | بس نشسته تیر بر بالای تیر |
جان شده از جسم و جسم از جان جداست | | کشته را کشتن دوباره کی رواست |
نیم جانی گر بری تو زین بلا | | داغ اکبر زنده نگْذارد تو را |
شاه زاده با هزار افسوس و آه | | گرم شیون بود در آغوش شاه |
ناگهان سنگیندلی از راه کین | | تیغی افکند از جفا بر شاه دین |
دید چون آن طفل این جور و ستم | | دست پیش آورْد و شد دستش قلم |
خامه ی جودی چو برزد این رقم | | تاب خودداری شد از لوح و قلم |