چه اعجازیست در چشمش که نازل کرده باران را | | گلستان میکند لبخندهای او بیابان را |
بزرگان از همان اول به پایش سجده میکردند | | مدائن از سرِ تعظیم ویران کرد ایوان را |
میان شانههایش میدرخشد قرص خورشیدی | | که روزی در تجارتها بحیرا دیده بود آن را |
عذاب دوری از کویش، خیال دیدن رویش | | پریشان میکند نزدیک سیصد سال، سلمان را |
نیازی نیست هنگام فتوحاتش به شمشیری | | فقط کافیست طولانی کند تحریر قرآن را |
به غیر از دوستی با اهل بیت اجری نمیخواهد | | نمک از سفرهاش برداشتی، مشکن نمکدان را |
ولی چندیست زهرا روز و شب از گریه بیتاب است | | علی این روزها باید بسازد بیتالاحزان را |
علی، شب با چراغی خانههای شهر را میگشت | | ملول از دیو و ددها آرزو میکرد انسان را |
نَفَس در سینهام تنگ است، از این ماجرا بگذر | | مجالی تا فدای نَفسِ پیغمبر کنم جان را |
همین کافیست مقبول تو باشد بیتی از شعرم | | که لبخند تو زیبا میکند اشعار حَسّان را |