چون جمله را یزید به بزم شراب خواست | | ساغر گرفت و از دل زینب، کباب خواست |
پیمانه کرد خالی و از کاسههای چشم | | زآن تشنگانِ بیکس و مظلوم، آب خواست |
از فعل زشت خویش، از آن دستههای گل | | هم دود آه کرد طلب، هم گلاب خواست |
در حیرتم چگونه، از آن داغدیدگان | | اندر سؤال خویش، مکرّر، جواب خواست |
لیلا کجا و مجلس نامحرمان کجا؟ | | مِضمار و چنگ و نای، حضور رباب خواست |
فریاد از دمی که نکرد از خدا حیا | | چوب جفا ز روی غضب با شتاب خواست |
لعلی که بوسه دادیاش از مهر، مصطفی | | آزرده کرد و شاهد خود، شیخ و شاب خواست |
دُرد شراب و طشت زر و رأس شاه دین | | از بس که ناله از دل عُلیا جناب خواست |
کلثوم چاک کرد، گریبان صبر را | | پس دفع ظلم، از پدرش بوتراب خواست |
کای «شحْنهُ النَّجف»! نظری سوی بیکسان | | بنْگر یزید، خانهی ایمان، خراب خواست |
آزادگان، مقیّد و مغلول، عابدین | | اطفال را، به گردن و بازو، طناب خواست |
«محزون»، به ماست، چشم امیدش به روز حشر | | ما را شفیع، بهر خود، اندر عذاب خواست |