چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت | | افکنْد بار عشق در آن جا، ز جا گذشت |
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار | | منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت |
سالار کاروان، همه کالای عشق را | | بنْهاد در میانه، ز هر مدّعا گذشت |
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید | | با صد هزار شور و نوا، از نوا گذشت |
از جان و دل گذشت ز اعضای خویشتن | | از سر، جدا گذشته و از تن، جدا گذشت |
روزی که از مدینه برون مینهاد پای | | یکسر ز سر گذشته و یکجا ز جا گذشت |
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست | | در کوی عشق یار، چو از وی بدا گذشت |
هر چیز را به عالم امکان، نهایتی است | | جز عشق او به دوست که از منتها گذشت |
معراجش از «دَنی فَتَدَلّی» گذشت و لیک | | ناید مرا دگر به زبان تا کجا گذشت |
معشوق، جلوه کرد به آیین عاشقی | | خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت |
از سرگذشتِ او نتوان گفت یا شنید | | کآمد چه بر سر وی و بر وی چهها گذشت |
سرخوش گذشت از سر عالم، به راه دوست | | از هر چه درگذشت، به عین رضا گذشت |
از عشق هم گذشت که عشق است هم، حجاب | | پس روی خویش دید، چو خورشید بینقاب |