چون کرد شاه تشنهلبان قصد کارزار | | افتاد ز آه پردگیان بر فلک، شرار |
نالان یکی که از سر من، پای وامگیر | | در نوحه دیگری که ز من دست برمدار |
آن یک گرفت دامن او را که ای پدر! | | ما را ببَر به روضۀ جدّ بزرگوار |
این یک درید جامۀ خود را که یا اخا | | بعد از تو چون کنم به یتیمان دلفگار |
گریان ستاده آن شه و افکنده سر به پیش | | از دل، شکیب رفته و از دست، اختیار |
آن را به بر کشید که معجر ز سر مکش | | این را به بر گرفت که از دیده خون مبار |
زین دشت فتنهخیز، میسّر چسان گریز؟ | | وز چنگ این سپاه، نه ممکن بُوَد فرار |
ناچار غیر صبر نباشد چو چارهای | | باید نهاد دل به جفاهای روزگار |