کنم بر آن سر ببْریده گریه یا به تنَش | | که روی خاک، درافکنْد خصم، بیکفنش |
به راه دوست ز دشمن رسید هر تیری | | به خنده باز، دهان کرده زخمهای تنش |
یکی نبود جز آن مرغ بال و پر، پُر خون | | که تا خبر بَرَد از آن غریب، در وطنش |
هر آن چه گفت حسین، «العطش»، کنار فرات | | یکی نبود در آن جا که بشْنود سخنش |
به آن امید که او را کفن شود، پوشید | | حسین، پیرهن کهنه، زیر پیرهنش |
مکن دریغ تو از گریه بر حسینِ شهید | | که اشک چشم تو، مرهم شود، به زخم تنَش |
کسی که رشتۀ ایجاد کائنات بُوَد | | به دست او، ز قفا بسته دست با رسنش |
چه جای اشک؟ که در ماتم حسین، رواست | | که سیل خون رَود از جویبارِ چشمِ منَش |
گرت هواست که بینی حسین و یارانش | | ببین به خلوت دل، در میان انجمنش |
ز گلستان نبی بود هر چه گل، چیدند | | که شد به نرگس بیمار، منحصر، چمنش |
جهان سراسر از آن، رشک باغ رضوان شد | | شکفت آن گل و عالَم از او، گلستان شد |