گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم | | چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم |
از ازل من با برادر همسفر بودم در این ره | | بهر خود، یاری چو شاهنشاه بیلشگر گرفتم |
بُد ز عهد کودکی، عشق حسین اندر دل من | | در بزرگی نیز تَرک خانه و همسر گرفتم |
دوش بر دوش برادر، روز عاشورا به میدان | | گه سراغ قاسم و گه نوجواناکبر گرفتم |
من به دست خود کفن کردم، دو طفل خویشتن را | | گیسوانْشان را گلاب از اشکِ چشمِ تر گرفتم |
پس بگرداندم سه دور آن هر دو را، دور برادر | | بهر آن دلبر ز فرزندان خود، دل برگرفتم |
گر نبُد امّالبنین تا بهر عبّاسش بنالد | | من فغان از دل بر آن مظلوم بیمادر گرفتم |
در میان قتلگه دیدم حسین خویشتن را | | بوسهها از حنجر بُبریده از خنجر گرفتم |
گه فراز نیزه دیدم، رأس شاه تشنهکامان | | گه به بر از خاک و خون، آن پیکر بیسر گرفتم |
گه پرستاری به جان از عابد بیمار کردم | | گه سرشک از دیدهی طفلان بییاور گرفتم |
چهرهی خاکستریّ شاه را دیدم به کوفه | | من ز خون سر از آن آیینه، خاکستر گرفتم |
خیزران چون آشنا با لعل شه شد، جَستم از جا | | داغ دل را از یزید شوم بداختر گرفتم |
چاک دادم پیرهن را تا به دامن از غم دل | | وز بیان آتشین، آتش به خشک و تر گرفتم |
در خرابه، چون سه ساله دختر زارم، رقیّه | | دید سر را داد جان، من ماتمی دیگر گرفتم |
«خوشدل»! از صبر دل زینب، جهانی گشته حیران | | من بیان شرح آن را سطری از دفتر گرفتم |