گفت زینب ما اسیران عزّ و جاهی داشتیم
گفت زینب ما اسیران، عزّ و جاهی داشتیم | در مدینه، منزلیّ و بارگاهی داشتیم | |
از مدینه، چون شدیم آواره تا در کربلا | همره خود، لشگر و میر و سپاهی داشتیم | |
چون در آن صحرای محنتخیز، بگْشودیم بار | کاروانیّ و علمداریّ و شاهی داشتیم | |
در زمین کربلا کردیم اجلال نزول | یاورانی باوفا و خیمهگاهی داشتیم | |
کعبهی عشق و محبّت کربلا بود و در آن | چون حسین آن آیت حق، قبلهگاهی داشتیم | |
قهرمانانی که شیر از ترسشان، در لرزه بود | دور ما بودند و ما، پشت و پناهی داشتیم | |
ماهرویانی که چشم اختران، بُد محوشان | همره خود، در دل شام سیاهی داشتیم | |
روزگار بیوفا! با ما ستم کردی چرا؟ | ما در این عالم، چه تقصیر و گناهی داشتیم؟ | |
لالههای دشت خون را سر بریدند از ستم | ما میان خیمه با حسرت، نگاهی داشتیم | |
دشمن دون، سر برید از پیکر پاک حسین | ما ز داغ جانگدازش اشک و آهی داشتیم | |
آن شبی کآتش زدند، اعدای دون بر خیمهها | چشم خود سوی نجف، بر دادخواهی داشتیم | |
بانویی میگفت: یا جدّا به داد ما برس | دختری میگفت: بابا ما پناهی داشتیم | |
شرمیا از سطرسطر شعر تو در بزم عشق | سوختیم مانند شمع و اشک و آهی داشتیم |