یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش | | کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش |
کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر | | سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش |
بود در ماتم جدّ و پدر و مادر خویش | | که شد از بهر حسن، معجر نیلی به سرش |
پارههای جگر زار حسن را در طشت | | چون نظر کرد ز غم، پاره شد از غم، جگرش |
چشم او بود هنوز از غم دوران، خونین | | که سوی کوفه کشانید، قضا و قدرش |
خیمهاش گشت به پا، چون به لب شطّ فرات | | جاری آمد شط دیگر ز دو چشمان ترش |
چاک زد پیرهن و خاک به سر کرد، چو دید | | بیسر افتاده تن پاک دو نورس پسرش |
شش برادر به یکی روز همه بیسر دید | | که ز بار غم هر یک، چو کمان شد، کمرش |
اکبر و قاسم و عبّاس و حسین کشته و شد | | خولی و حرمله و شمر و سنان، همسفرش |
روزِ وارد شدن شام، شب از گریه نخفت | | بس که بارید به سر، سنگ ز هر بام و درش |
«جودیا»! اشک تو و آه تو، بیحاصل نیست | | این نهالی است که در حشر، بیابی ثمرش |