نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی

از ویکی تراث

جلال تو یا علی از
فواد کرمانی



در قالب غزل

با وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

موضوع: امیرالمومنین(ع)
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علینه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی
شده مات عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علیچو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی
نبرد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علیهله ‌ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری
که ندیده‌ام به دو دیده‌ام ، چو تو گوهری چو تو جوهریهله ‌ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دل بَری
چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدیلی و هم¬سَریبه کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی
توئی آنکه غیر وجود خود ، به شهود وغیب ندیده‌ایفَقرات نفس شکسته‌ای ، سُبحاتِ وَهم دریده‌ای
همه دیده‌ای نه چنین بود شه من تو دیده‌ی دیده‌ایز حدودِ فصل گذشته‌ای ، به صعودِ وصل رسیده‌ای
ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علیچو عقول و افئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف
همه گفته‌اند و نگفته شد ، ز کتابِ فضل تو یک الفز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف
فصحای دهر به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترفبُلغای عصر به نطقِ خود ، شده‌اند لالِ تو یا علی
تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بینشده از وجودِ مقدّست ، همه سرّ کَنزِ خفا مبین
تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود ترا زیاده یقینز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی ، بزن بدلیل این
که به نورِ حق شده منتهی ، شرفِ کمال تو یا علیتو همان درخت حقیقتی ، که در این حدیقه‌ی دنیوی
أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلویز بروق نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخله‌ی موسوی
ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانه‌ی معنویکه انا الحق است به حقِ حق ، ثمرِ نهالِ تو یا علی
تویی آن تجلّیّ ذوالمنن ، که فروغ عالم و آدمیهله ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق ، که به ذات خویش مُسلّمی
ز بروز جلوه ما‌خلق ، به مقام و رتبه مقدّمیبه جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعّمی
همه گنج ذاتِ مقدّست ، شده مُلک و مالِ تو یا علیتو چه بنده‌ای که خدائیت ، ز خداست منصب و مرتبت
احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلترسدت ز مایه‌ی بندگی ، که رسی به پایه‌ی سلطنت
همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفتشده ختم دوره‌ی عِلم و دین ، به کمالِ آل تو یا علی
تو همان مَلیکِ مُهیمنی ، که بهشت و جنّت و نه فلکپیِ جستجوی تو سالکان ، به طریقت آمد یک به یک
شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَکبه خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک
مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علیتویی آن¬که تکیه‌یِ سلطنت ، زده‌ای به تخت مؤبّدی
ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدیبه فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی
متصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدیتو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی
به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشانبه پیاله‌ی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشاننه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان
همه کس چشیده به قدرِ خود ، ز میِ زُلالِ تو یا علیمنم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم
ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنمبه همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم
شب و روز حلقه التجا بدر سرای تو میزنمنروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی
تویی آن¬که سِدره‌ی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیانبه مکان نیائی و جلوه‌ات ، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان
رسد استغاثه‌ی قدسیان ، به درت ز لانه‌ی بی‌نشانچو به اوج خویش رسیده‌ای ‌، ‌ز عِلوّ قدر و سُموشّان
همه هفت کرسی و نُه طبق ، شده پایمال تو یا علینه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی
تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم نَهینه همین بس است که خوانم اَت ، به ظهورِ فیض مقدّمی
به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمینه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی
تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نونبه کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آن چه کان و ما‌یکون
فلک و زمین به اراده‌ات ، شده بی‌ سکون شده با سکونتویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق ، که من الظّواهر و البطون
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علیتویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت
نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتتتویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّت
نشناخت غیر تو هیچ‌کس ، ازّلیتت ابدّیتتتو چه مبدأ‌یی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی
تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدیتو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی
تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدیبه شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی
بود این ریاست دنیوی ، غم و ابتهالِ تو یا علیتو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان
خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسماندهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان
تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشاره‌ی ابرواندو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی
هله‌ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتیبه تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی
هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتیچو تو در مداینِ علمِ حق ، ز شرف مدینه‌ی حکمتی
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علیبنگر [فؤاد] شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا
اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جابه سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجاکه محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی