نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی | | نه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی |
شده مات عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علی | | چو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی |
نبرد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علی | | هله ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری |
که ندیدهام به دو دیدهام ، چو تو گوهری چو تو جوهری | | هله ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دل بَری |
چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدیلی و هم¬سَری | | به کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی |
توئی آنکه غیر وجود خود ، به شهود وغیب ندیدهای | | فَقرات نفس شکستهای ، سُبحاتِ وَهم دریدهای |
همه دیدهای نه چنین بود شه من تو دیدهی دیدهای | | ز حدودِ فصل گذشتهای ، به صعودِ وصل رسیدهای |
ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علی | | چو عقول و افئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف |
همه گفتهاند و نگفته شد ، ز کتابِ فضل تو یک الف | | ز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف |
فصحای دهر به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترف | | بُلغای عصر به نطقِ خود ، شدهاند لالِ تو یا علی |
تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین | | شده از وجودِ مقدّست ، همه سرّ کَنزِ خفا مبین |
تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود ترا زیاده یقین | | ز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی ، بزن بدلیل این |
که به نورِ حق شده منتهی ، شرفِ کمال تو یا علی | | تو همان درخت حقیقتی ، که در این حدیقهی دنیوی |
أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلوی | | ز بروق نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخلهی موسوی |
ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانهی معنوی | | که انا الحق است به حقِ حق ، ثمرِ نهالِ تو یا علی |
تویی آن تجلّیّ ذوالمنن ، که فروغ عالم و آدمی | | هله ای مشیّتِ ذاتِ حق ، که به ذات خویش مُسلّمی |
ز بروز جلوه ماخلق ، به مقام و رتبه مقدّمی | | به جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعّمی |
همه گنج ذاتِ مقدّست ، شده مُلک و مالِ تو یا علی | | تو چه بندهای که خدائیت ، ز خداست منصب و مرتبت |
احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت | | رسدت ز مایهی بندگی ، که رسی به پایهی سلطنت |
همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت | | شده ختم دورهی عِلم و دین ، به کمالِ آل تو یا علی |
تو همان مَلیکِ مُهیمنی ، که بهشت و جنّت و نه فلک | | پیِ جستجوی تو سالکان ، به طریقت آمد یک به یک |
شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنهی مَلَک | | به خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک |
مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی | | تویی آن¬که تکیهیِ سلطنت ، زدهای به تخت مؤبّدی |
ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی | | به فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی |
متصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدی | | تو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی |
به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان | | به پیالهی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو میفشان |
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان | | نه منم ز بادهی عشق تو ، هله مست و بیدل و بینشان |
همه کس چشیده به قدرِ خود ، ز میِ زُلالِ تو یا علی | | منم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم |
ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم | | به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم |
شب و روز حلقه التجا بدر سرای تو میزنم | | نروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی |
تویی آن¬که سِدرهی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان | | به مکان نیائی و جلوهات ، به مکان ز مشرقِ لامکان |
رسد استغاثهی قدسیان ، به درت ز لانهی بینشان | | چو به اوج خویش رسیدهای ، ز عِلوّ قدر و سُموشّان |
همه هفت کرسی و نُه طبق ، شده پایمال تو یا علی | | نه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی |
تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم نَهی | | نه همین بس است که خوانم اَت ، به ظهورِ فیض مقدّمی |
به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی | | نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی |
تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون | | به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آن چه کان و مایکون |
فلک و زمین به ارادهات ، شده بی سکون شده با سکون | | تویی آن مُصوّرِ ماخَلَق ، که من الظّواهر و البطون |
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی | | تویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت |
نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت | | تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّت |
نشناخت غیر تو هیچکس ، ازّلیتت ابدّیتت | | تو چه مبدأیی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی |
تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدی | | تو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی |
تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدی | | به شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی |
بود این ریاست دنیوی ، غم و ابتهالِ تو یا علی | | تو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان |
خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان | | دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان |
تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشارهی ابروان | | دو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی |
هلهای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی | | به تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی |
هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی | | چو تو در مداینِ علمِ حق ، ز شرف مدینهی حکمتی |
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علی | | بنگر [فؤاد] شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا |
اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جا | | به سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا |
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا | | که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی |